sims47 team:gamelife
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
sims47 team:gamelife

این انجمن مشکل ی دارد به جای ی در تیتر ها از شیفت +ایکس استفاده کنید (ي)
 
الرئيسيةالرئيسية  أحدث الصورأحدث الصور  ثبت نامثبت نام  ورود  

 

 داستان بازي ها

اذهب الى الأسفل 
+2
amin
24
6 مشترك
رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3  الصفحة التالية
نويسندهپيام
rasool bazi khor
دوست صمیمی خودم شدی عزیز
دوست صمیمی خودم شدی عزیز
rasool bazi khor


تعداد پستها : 386
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-27

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالسبت أبريل 05, 2008 1:38 pm

فاینال قانتزی.
قسمت 4 :
بعد از اینکه با محیط کلی بازی آشنا شدیم باید به نوع مبارزه بپردازیم:

همانطور که انتظار می رفت بازی نسبت به شماره های قبل تغییراتی نیز داشته
است. سیستم جدید مبارزات با نام ADB شناخته می شود که مخفف Active
Dimension Battle است. به این گونه است که شما هنگامی که در یک محوطه قرار
گرفتید می توانید دشمنان را ببینید و دیگر مثل قبل با یک کاتسینس وارد
مبارزه نمی شوید و نکته دیگر این است که شما تسلط کامل بر دوربین خواهید
داشت و دوربین به صورت 3 بعدی به هر طرف خواهد چرخید. در این نوع مبارزه
می توانید کاراکتر ها را حرکت دهید یا بچرخانید یعنی کاراکتر ها دیگر ساکن
نیستند و مثل شماره 10 آن ها را با هوش عوض کنید. بازدن کلید دایره پنجره
دستورات باز می شود و می توانید دستور خود را بدهید. مانند شماره X-2 هر
شخصیت دارای درجه ای است که با پر شدن آن می تواند فرمان بعدی را اجرا
نماید.



اما در این شماره از سیستم Gambit استفاده شده است این سیستم برای RPG
بازان کنسولی باید آشنا باشد به طوری که شما به هر شخصیت با استفاده از
دستور های از قبل تعیین شده مانند Always attack و یا Heal and attack می
توانید با رها کردن دسته کنترل شدن کاراکتر ها را با سیستم هوش مصنوعی
مشاهد کنید. نکته بعدی ساختار چیدن شخصیت ها است مثلا Fran می تواند از
دور با تیر و کمان شخصیت های جلوتر مانند Vaan که باید با شمشیر حمله کنند
را حمایت کنند. و به گفته ی سازندگان باید با استراتژی رفتار کنید به گونه
ای می توان گفت که این شماره این سبک را متحول خواهد کرد. کاراکتر های شما
می توانند از هم جدا شوند و یا همدیگر را دور بزنند و دشمنان را محاصره
کنند گرچه این قابلیت یک طرفه نیست و دشمنان دیگر هم قابلیت حرکت دارند.
لازم به ذکر است Chocoboho در این شماره هم نیز حضور دارد. و میتوانید این
موجودات دوست داشتنی را اجاره کنید و به سفر خود سرعت بخشید .در این شماره
هر سه نفر در محیط غیر از جنگ با هم راه می روند و دیگر تکنفره نیست و شما
یک شخصیت را کنترل می کنید و بقیه دنبال او میایند و می توانید شخصیتی را
که کنترل می کنید عوض کنید.



از دیگر نکات جالب این است که دشمنان و هیولا ها نیز با هم جنگ می کنند و
شما به راحتی می توانید از کنارشان عبور کنید و یا وارد جنگشان بشوید.
دشمنان بسیار با هوش هستند و احساساتی نظیر بو کشیدن و شنیدن را نیز دارند
مثلا هنگامی که خواب هستند اگر سر وصدا کنیدبیدار می شوند و یا تقاضای کمک
می کنند و یا با یک نقشه از قبل تعیین شده شما را محاصره می کنند و دیگر
راهی ندارید و شاید راه فرار شما را بسته باشند. از این مثال ها در این
شماره زیاد است زیرا هوش مصنوعی قوی است و واقعا با استراتژی عمل می کنند.
اما میرسیم به یکی از ناجیان سری بازی فاینال فانتزی یعنی Summon ها که
واقعا تاثیر دارند. باید گقت Summon به هیولا هایی و در واقع جانورانی می
گویند که شما برای جنگ احضار می کنید. (البته هنوز افشا نشده که چند
summoner و چند summon وجود دارد(



Ultima
در final fantasy tacticsدیدیم که 5 کریستال وجود داشت که هر کدام از این
کریستال ها یک نگهبان داشت که با نام Totema شناخته می شدند.اگر این
نگهبان ها شکست می خوردند قابلیت احضار این هیولا ها بوجود می آمد.
یکی از این نگهبان ها و یا بهتر است بگوییم Totema نام دارد که هیولای
Ultima را داراست یکی از این سامون ها همین اولتیما است که دارای بال است
و بر هوا به پرواز در می آید و دارای دو موشک اندازی بر بالهایش است که
انرژی را جذب می کند و با تخلیه آن دشمن را مورد هدف قرار می دهد. او یک
زن زیبا و با یک لباس زیبا تر از خود است.



Ifrit
او یکی از هیولا های اساطیری ژاپن است. او مانند قبل از قدرت آتش استفاده
می کند و با جذب قدرت کافی می تواند هر کسی را از بین ببرد او دارای
بازوهای بلند و صورتی وحشتناک و بدنی قرمز رنگ است.



Valius
این هیولا در Final fantasy tactics وجود داشت. هیولایی که در کوه ها
زندگی می کند و از آسمان انرژی نور را جذب می کند و حمله می کند.



Adremmelch
این هیولا هم در finalfantasy tactics حضور داشت و گاردیان او یک Bangaa
بود. او تقریبا شبیه اژدها است و دارای بال است با ظاهر شدن او ابر های
بنفش فضا را در بر میگیرند.
البته لیستی از سامون ها موجود عرضه شده است که در مورد ویژگی های آنها
چیز زیادی در دست نداریم اما حدود 12 سامون وجود دارد که می توانیم از
آنها استفاده کنیم. البته مانند شماره های قبل تعدادی از آنها را باید
آزاد کنید.
قسمت Level up کاراکترها بصورت یک صفحه شطرنج در اومده که دارای خانه های
تیره و روشن می باشد. در هر خانه قسمت هایی است که مثلا در خانه ای می
توانید قدرت ضربات جادویی را بالا ببرید و یا قدرت زره و دفاعی خود را
بالا ببرید و ... . اما علاوه بر HP و MP که فدرت سلامتی و جادو بودند LP
اضافه شده است که می توانید خود را Level up کنید.
در بازی هنوز هم واحد پول Gil هست که با آن می توانید با آن وسایلی از
نظیر ایتم ها و زره و اسلحه و ... بخرید که Gil با کشتن دشمنان بدست می
آید. البته برای بدست آوردن پول بیشتر باید به شکار دشمنانی بروید که برای
آنها جایزه تعیین شده و یا بازرگانی کنید و ... .
در دموهایی که از بازی به نمایش در آمده دمو های CG واقعا از کیفیت بالایی
برخوردار است و Square Enix با این نمایش و Advent children ثابت کرده است
که هنوز در زمینه بازی کسی جلوی انیماتور های آن اجازه حرف زدن ندارند.



با نزدیک شدن به پایان عمر PS2 باید توقع داشت که این شماره دارای گرافیک
بالا باشد و همین طور هم است. محیط بازی مملو از رنگ های گوناگون است و
دنیای Ivalice خیلی واقع گرایانه به تصویر کشیده شده است و جزییات فراوانی
در آن دیده می شود و فکر این که سخت افزار یک کنسول نسل حاضر این بازی را
اجرا خواهد کرد خیلی سخت است. اما نقطه قوت گرافیک صورت و اجزای کاراکتر
ها است به طوری که صورت ها پس از طراحی با یک بافت ماهیچه ای پوشانده شده
است که خیلی طبیعی به نظر می رسد و در قسمت اجزای متحرک مانند موهای هر
کاراکتر با چینش خاصی آنها با توجه به فیزیک بازی تکان می خورند مثلا در
زیر باران موها بر روی صورت هر شخصیت ریخته می شوند و قطرات باران آنها را
به هم میریزد. کارگردان هنری آن که سهم کثیری از انیمشن و طراحی بازی
داشته بر دوش Hideo Minaba می باشد، ایشان در بازی هایی مانند Final
Fantasy Tactics ,V ,VI ,Parasite Eve و ... حضور داشته است. گفته می شود
که در این بازی برای استفاده بیشتر از چند ضلعی ها، از بافت های بیشتری
استفاده شده است.



بک گراند های بازی دارای جلوه خاصی است و از جذابیت لازم برخوردار است که
حاصل دست رنج آقای Isamuo Karykiomo است و با Final fanasy X قابلیت
خودشون را ثابت کرد.
موزیک فاینال فانتزی همیشه در صدر بوده است و هر ساله شاهد هستیم که کنسرت
های زیادی برای آن برگزار می شود. هنوز اطلاعات کاملی از دوبلور انگلیسی
در دست نیست ولی باید گفت که موسیقی این بازی توسط Hidoshi Sakitomo
نواخته شده است ایشان هم در بازی vergant story خوش درخشیدند. و Theme
بازی توسط Nonou Umeatso نواخته شده است. بازی قابلیت پشتیبانی از Dolby
pro logic II را نیز دارا می باشد. و با موقعیت های بازی تطابق دارد مثلا
در هنگام جنگ ها دارای ریتم تند می شود که حس آن را به گیمر القا میکند.
در تریلر انگلیسی که به نمایش در آمده است دیدیم که کاراکتر ها با لهجه
هایی از قبیل انگلیسی و امریکایی و استرالیایی و ... صحبت می کنند و باید
انتظار یک دوبله موفق را داشت.
در کل باید بگوییم حدود 3 ماه تا عرضه نسخه جهانی بازی طبق تایید Square
Enix باقی مانده است. باید دعا کنیم که دوباره تاریخ بازی عقب نیفتد،
البته دیگر امکان ان وجود ندارد زیرا این دفعه به صورت رسمی تایید شده
است. با عرضه این بازی باید حدود 40-80 ساعت از وقت خود را برای این بازی
مصرف کنید و مطمئن باشید که هرگز پشیمان نمی شوید.
امیدواریم با خواندن این مطلب شما هم به جمع منتظرتان این بازی بپیوندید و
از آن لذت کافی را ببرید زیرا آخرین امید PS2 به این بازی است.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
amin
مدیر
مدیر
amin


تعداد پستها : 626
محل زندگي : يه جای دور
Registration date : 2007-07-06

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأحد أبريل 06, 2008 12:39 am

مطلب عاليه اگر منبعي هست حتما آخر قسمت آخر ذكر كن ممنون I love you
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://sims47.sub.ir
rasool bazi khor
دوست صمیمی خودم شدی عزیز
دوست صمیمی خودم شدی عزیز
rasool bazi khor


تعداد پستها : 386
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-27

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأحد أبريل 06, 2008 2:54 am

اینا منبعش خودم هستم!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأحد أبريل 06, 2008 9:08 am

فارنهایت-Fahrenheit-(قسمت سوم)

داستان بازي ها - صفحة 2 Fahrenheit2


كارلا توي خونه خودش مشغول دوش گرفتن هست كه تلفن زنگ ميزنه ، كارلا مياد بيرون و تلفن رو بر ميداره ، تايلر پشت خطه : چرا گوشي رو برنميداري ؟ كارلا : توي حموم بودم. به نتيجه اي رسيدي ؟ تايلر : نه ، به بن بست خوردم ! از اون تكه كاغذي كه از لاي كتاب پيدا كردم نتونستم چيزي سر دربيارم ، يكسري عدد روش هست ولي هيچ معني خاصي نداره. گفتم شايد تو نظري داشته باشي كه بتونه كمكم كنه. كارلا : چرا اونرو فكس نميكني براي من ، من حالا حالا ها بيدارم ، ميتونم روش كار كنم. تايلر : باشه ، الا ميفرستم برات ، اگر چيزي به ذهنت رسيد حتماً به من زنگ بزن ، من اينجام ، فكر ميكنم امشب از اون شبهاي طولاني باشه. كارلا : باشه ، بعداً بهت زنگ ميزنم.
زنگ خونه كارلا به صدا درمياد ، كارلا : كيه اين موقع شب ؟ من منتظر كسي نبودم ! كارلا ميره و درب رو باز ميكنه ، پشت درب تامي همسايه كارلا ايستاده كه ميگه : به عنوان يك همسايه فكر كردم ميتونم تو رو دعوت كنم تا با هم يك شراب فرانسوي بنوشيم ! كارلا : من هم به عنوان يك همسايه خوب دعوت تو رو قبول ميكنم تامي ! بيا تو و بشين. تامي : فكر ميكنم دو تا ليوان تو خونه ات پيدا بشه. كارلا : بله ، البته الان ميارم. كارلا ميره و دو تا ليوان مياره و تامي دو ليوان رو پر ميكنه و هر دو شراب مينوشن. كارلا ميپرسه : آيا تو با كسي هستي ؟ تامي ميگه : راستشو بخواي من دو هفته پيش با يك نفر ملاقات كردم كه توي يك بانك كار ميكنه. تو چيكار ميكني ؟ فكر ميكنم بازار كار شما بايد خيلي داغ باشه ، هر روز توي روزنامه از زياد شدن جرم و جنايت مينويسن. حداقل شما ميتونيد احساس كنيد كه وجودتون مفيده ! كارلا : چي بگم ، وقتي تو خيابون بچه هاي 10 ساله رو ميبينم كه دارن با تفنگ بازي ميكنن ، ديگه حس نميكنم كه وجودم مفيده ، ما هيچ جايي براي اونا جز زندان نداريم ! تامي يكسري كارت فال از جيبش در مياره و ميگه : ببين چي آوردم ! كارلا ميخنده و ميگه : اوه ، يعني تو طرز استفاده و خوندن اون كارتها رو بلدي و ميخواي آينده منو پيش بيني كني ؟ تامي : بله ، مادربزرگم داراي قدرتهاي ذهني بود ، از همون بچگي روش استفاده از اين كارتها رو به من آموزش داده. به نوعي قدرت خودشو به من منتقل كرده. كارلا : باشه آقاي كولي ! به من بگو بايد چيكار كنم ؟ تامي : اين كارتها رو بگير و بور بزن. كارلا كارتها رو برميداره و بور ميزنه. تامي كارتها رو برميداره و از پشت روي ميز ميچينه. به كارلا ميگه : دو كارت رو انتخاب كن. كارلا دو كارت انتخاب ميكنه. تامي ميگه : يك دوران تاريكي ، خطر و فرار وجود داره. خوب دو كارت ديگه انتخاب كن. كارلا دو كارت ديگه انتخاب ميكنه. تامي ميگه : تو تنها نيستي ، داري كسي رو تعقيب ميكني ، اون شخص يك راز بزرگ داره ! خوب دو كارت ديگه هم انتخاب كن. كارلا دو كارت ديگه انتخاب ميكنه. تامي : مرگ و عذاب ميبينم ، اوه ، كارلا متاسفم من فكر ميكردم كه اين كارتها بتونه اوقات خوشي رو براي ما درست كه ، متاسفم كه ناراحتت كردم. كارلا ميگه : اشكال نداره تامي ،‌ بذار ببينيم سرنوشت من به كجا ميرسه ، خوب دو كارت ديگه برميدارم. كارلا دو كارت ديگه برميداره. تامي : يك بچه ميبينم با دو سرنوشت ،‌در يك طرف مرگ و در طرف ديگه زندگي ، اوه كارلا بهتره ديگه ادامه نديم ، تا حالا پيش نيومده بود كه اين كارتها همچين سرنوشتهايي رو بيان كنند ، من واقعاً متاسفم ! كارلا : عذرخواهي لازم نيست تامي ، اين فقط يك بازي بچه گانه اس. در هرحال من به فالگيري و پيشگويي اعتقاد ندارم. تامي به ساعت خودش نگاهي ميندازه . ميگه كه : من بايد برم خونه ، دير شده. تامي بلند ميشه و با كارلا خداحافظي ميكنه ، كارلا رو ميبوسه و ميره. تايلر اون تكه كاغذ رو براي كارلا فكس ميكنه ، كارلا هم نگاهي به اون ميندازه ولي چيزي دستگيرش نميشه. تايلر هم توي اداره پشت كامپيوتر نشسته و داره توي اينترنت چرخ ميزنه و مطالبي در مورد بانك و سهام ميبينه ، ناگهان به ذهنش ميرسه كه اين تكه كاغذ حتماً در يك بانك چاپ شده ! تايلر گوشي رو بر ميداره و به كارلا زنگ ميزنه و بهش اطلاع ميده كه اين تكه كاغذ به احتمال زياد در يك بانك چاپ شده و فقط ما بايد بفهميم كه توي كدوم بانك بوده ! كارلا هم ميگه : اوه !‌ درسته ، چطور متوجه شدي !؟ تايلر : داشتم توي اينترنت چرخ ميزدم كه ناگهان اين مساله به فكرم رسيد. كارلا ميگه : من يك فكري دارم ،‌تايلر بعداً بهت زنگ ميزنم. كارلا كاغذ فكس رو بر ميداره و ميره جلوي درب خونه تامي ،‌ زنگ ميزنه و تامي درب رو باز ميكنه ، كارلا ميگه : ببخشيد تامي ، ديروقته . تامي :‌ اشكال نداره ،‌ من هنوز نخوابيده بودم. كارلا : ميخواستم سوالي بپرسم كه توي تحقيقاتم ممكنه كمكم كنه. تامي : بپرس. كارلا : تامي ، آيا راهي وجود داره كه بشه تشخيص داد اين كاغذهاي چاپ شده در بانك ، متعلق به كدوم بانك هستند ؟ تامي : در واقع ، بله ،‌ چون بانكها معمولا روي كاغذهاي مخصوص علامتدار چاپ ميكنند كه كد شناسايي بانك روي كاغذ وجود داره ! كارلا : متشكرم تامي. تامي : موفق باشي كارلا. كارلا برميگرده به خونه اش و سريع به تايلر زنگ ميزنه و ميگه : تايلر بايد روي اون كاغذ يك علامت باشه كه نشون دهنده اسم بانكه. تايلر هم ميگه : باشه كارلا ،‌من بررسي ميكنم و بهت زنگ ميزنم. تايلر با گرفتن تكه كاغذ جلوي نور چراغ مطالعه كدهايي رو ميبينه كه نشون دهنده اسم بانك هستند ! تايلر زنگ ميزنه به كارلا و ميگه : پيداش كردم ، كدهايي رو كه ميگفتي تونستم پيدا كنم ،‌حالا ميدونيم اين كاغذ توي كدوم بانك چاپ شده ! كارلا : عاليه ، حالا ميتونيم بالاخره به قاتلمون نزديك بشيم ، فردا صبح ميرم به اون بانك. تايلر : ميخواي من برم ، كارلا ؟ كارلا : نه ، خودم ميرم اگر از نظر تو اشكالي نداره ، ميخوام ببينم اين قاتل بالاخره كيه ! تايلر : باشه ، من فردا صبح توي اداره ميبينمت. كارلا : باشه بعد از اومدن از بانك با هم مدارك رو بررسي ميكنيم.
وضعيت آب و هوا هر روز داره بدتر از قبل ميشه و سرما و يخبندان هر روز بيشتر و بيشتر ميشه. دماي هوا به 17 درجه زير صفر رسيده. لوكاس به سر كار خودش در بانك رفته و ما اين صحبتها رو از زبان او ميشنويم :‌ " من بالاخره موفق شدم كه ماركوس رو قانع كنم تا اجازه بده من از خونه خارج بشم. تقريباً تمام روز رو خوابيده بودم و ماركوس هم مراقب من بود. من به بيرون اومدن از خونه و روبرو شدن با دنياي واقعي نياز داشتم. وضعيت جسمي من در حال خراب شدن بود. وضعيت روحي من هم زياد با وضع جسميم فرقي نداشت. ميدونم كه فاصله زيادي با نابود شدن ندارم. " در اين لحظه لوكاس باز هم از طريق قدرت ذهني كه داره و ميتونه كمي جلوتر رو از نظر زماني ببينه ، در ذهن ميبينه كه كارآگاه پليس كارلا والنتي وارد دفتر كارش ميشه ! لوكاس حالا چند دقيقه وقت داره تا قبل از رسيدن پليس مدارك و لوازمي رو كه ممكنه شك پليس رو نسبت به اون افزايش بده مخفي كنه. يكي از اين چيزها تكه كاغدي هست كه لوكاس گوشه اونرو پاره كرده بوده و لاي كتابش گذاشته بوده و الان بدست پليس افتاده. لوكاس سريعاً اين تكه كاغذ رو مخفي ميكنه. مورد بعدي كتاب ريچارد سوم اثر شكسپير هست كه ماركوس اين كتاب رو بهمراه يك كتاب ديگه از شكسپير به لوكاس هديه داده بود كه اون يكي همون كتابي هست كه بدست پليس افتاده ، پس لوكاس اينرو هم مخفي ميكنه.
كارلا وارد دفتر ميشه : "سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم از پليس نيويورك ، شما آقاي لوكاس كين هستيد ؟ من بايد چند تا سوال از شما بپرسم. " لوكاس : شما سوالاتي داريد كه لازمه از من بپرسيد ؟ كارلا : هيچ سوال خصوصي نيست ، نگران نباشيد ، رئيس شما به من گفت كه شما مسئول كامپيوتر هستيد. لوكاس : چه كمكي ميتونم به شما بكنم ؟ كارلا تكه كاغذي رو كه از لاي كتاب پيدا كرده بودند از جيبش درمياره و ميپرسه : آيا اين كاغد در اين بانك چاپ شده ؟ لوكاس هم كه قدرت خوندن ذهن افراد رو داره ،‌ ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه آيا لوكاس چيزي از علامت مشخصه بانك كه روي كاغذ هست ميگه يا نه . لوكاس ميگه : اين كاغذ در بانك ما چاپ شده ، روي اون علامت مشخصه بانك ما وجود داره. كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد چه كسي اينرو چاپ كرده ؟ باز هم لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : رئيس بانك همه چيز رو به من در اين رابطه توضيح داده ، ولي اشكالي نداره بيشتر بدونم. لوكاس ميگه : اين نوع كاغذها در حجم بسيار بالا خريداري ميشه تا چيزهاي مختلفي روي اونها چاپ بشه ، مقدار زيادي از اين كاغذ در بانك ما وجود داره. باز هم در ذهن كارلا : " اين شخص يكمي عصبي شده ، احتمالاً بخاطر اينه كه توسط پليس مورد سوال قرار گرفته ." در اين لحظه لوكاس پشت سر كارلا روي ديوار باز هم از همون موجودات شبيه سوسك ميبينه ، لوكاس كمي ميترسه. كارلا ميگه : مشكلي پيش اومده آقاي كين ؟ لوكاس : نه ، نه چيزي نيست ، ببخشيد. ذهن كارلا : "يعني سوالات من اينقدر نگران كننده اس !" كارلا ميپرسه : آيا راهي وجود داره كه بشه فهميد اين كاغذ كجا چاپ شده ؟
لوكاس : نه ، متاسفانه نميشه فهميد چون چاپگرهاي ما هيچ علامت مشخصه اي از خودشون بجا نميذارن. كارلا ميگه : يك شاهد طرحي از يك نفر رو كه به اون مظنون هستيم براي ما كشيده ، ممكنه لطفاً يك نگاهي به اين طرح بندازيد ؟ در اين لحظه يكسري از همون موجودات عجيب ، البته در ابعاد كوچك ، از سمت بالاي سر لوكاس به پايين ميريزند ، اين موجودات رو فقط لوكاس ميبينه ، لوكاس براي اينكه شك كارلا برانگيخته نشه ، هيچ عكس العملي نشون نميده و به عكس نگاه ميكنه و ميگه : متاسفم ، من زياد تو بياد آوردن چهره ها ذهن خوبي ندارم ، در ضمن من هر روزه با افراد زيادي برخورد دارم. كارلا ميگه : ميفهمم ، ولي براي ما خيلي مهمه ، اگر ميشه يكم بيشتر فكر كنيد. ذهن كارلا :"لعنت به اين شانس ، اگر كسي رو ميتونست از روي اين عكس بشناسه كار من خيلي راحت تر ميشد!
" باز هم از همون موجودات به سمت لوكاس ميان ولي لوكاس تا حد امكان سعي ميكنه خودش رو عادي جلوه بده. كارلا ميپرسه : آيا اتفاق خاصي در چند روز اخير در بانك افتاده ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : " كارمندان بانك به من گفتند كه چه اتفاقي ديروز براي اين شخص در بانك رخ داده ، ببينم چيزي از اون حادثه ميگه ! " لوكاس ميگه : بله ، من به نوعي بيماري مغزي مبتلا هستم كه به ندرت باعث حملات خطرناكي ميشه ، يكي از اون حملات رو ديروز داشتم ، فكر ميكنم توي بانك حسابي شلوغ بازي در آوردم. اين تنها اتفاق خاص هست كه اخيراً توي بانك افتاده. ذهن كارلا : " چه عجيبه ، ساعدهاي اين شخص باند پيچي شده ، چه اتفاقي ميتونه براش افتاده باشه !" كارلا ميپرسه : آيا اتفاقي براي دستهاي شما افتاده ؟ لوكاس به دروغ ميگه : اوه ، بله ، داشتم توي خونه يكسري وسايل رو تعمير ميكردم كه اين اتفاق افتاد ، فكر كنم من زياد تعميرات بلد نيستم ! عكسي از لوكاس و ماركوس روي ميز قرار داره ،‌كارلا با اشاره به عكس ميگه : آيا اون كشيش در عكس با شما نسبتي داره ؟ لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه : "اون كشيش خيلي شبيه به اين شخصه ، احتمالاً بايد يكي از اعضاي خانواده اش باشه." لوكاس ميگه : بله ، اون برادرم ماركوس هست. ذهن كارلا : " اين آدم يكمي عجيب غريبه ، فكر كنم صرف كردن كل روز پشت كامپيوتر باعث ميشه مغر آدم يكمي سوخاري بشه !" لوكاس از جاش بلند ميشه و ميگه : من يكمي احساس خستگي ميكنم ، فكر ميكنم بهتره برم و آبي به صورتم بزنم. كارلا ميگه : باشه مشكلي نيست من تا برگشتن شما منتظر ميمونم. لوكاس اتاق رو ترك ميكنه و كارلا هم از فرصت استفاده ميكنه و نگاهي به ميز كار لوكاس ميندازه ، عكس لوكاس و تيفاني رو ميبينه ، در كنار عكس سك خودكار ميبينه و با خودش فكر ميكنه بهتر اين خودكار رو برداره ، چون روي اون حتماً اثر انگشت پيدا ميشه و اين ميتونه نشون بده كه آيا لوكاس فرد مظنون هست يا نه ! كارلا نگاهي به دور و بر اتاق ميندازه ولي چيز بدرد بخور ديگه اي پيدا نميكنه ، لوكاس به اتاق برميگرده ،‌كارلا ميگه : حالتون بهتر شد ؟ لوكاس : بله ، متشكرم. كارلا : من سوال ديگه اي ندارم ، ميتونيد به كار خودتون ادامه بديد ، از همكاري شما ممنونم آقا. كارلا بانك رو ترك ميكنه.
شب شده و لوكاس داره به خونه آگاتا ميره تا از نتيجه تحقيقات آگاتا در مورد مرد جادوگر آگاه بشه. در راه خونه آگاتا لوكاس با خودش فكر ميكنه : پليس داره كم كم به نتيجه ميرسه ، دفعه بعد حتماً منو دستگير ميكنند ، آگاتا آخرين اميد منه ، اميدوارم ايندفعه اطلاعاتي به من بده كه بدرد بخور باشه. لوكاس وارد خونه ميشه و ميگه : آگاتا ، لوكاس هستم ،‌ آگاتا ؟ لوكاس وارد اتاق نشيمن ميشه و ميبينه كه پنجره بازه و متوجه ميشه كه چند لحظه پيش يك نفر از پنجره به بيرون فرار كرده ، آگاتا روي زمين افتاده ، گوشي تلفن هم روي ميزه و صداي اپراتور پليس مياد كه ميگه : ماشين پليس تا چند دقيقه ديگه ميرسه اونجا ! لوكاس ميره جلو و ميبينه كه آگاتا مرده ! لوكاس با خودش ميگه :‌ كشتنش ، اون تنها اميد من براي رسيدن به جواب سوالاتم بود ، حتماً اون يك چيزي براي من گذاشته ، بايد تا قبل از رسيدن پليس اينجا رو بگردم. لوكاس در يكي از قفسهاي پرنده ها يك تكه روزنامه قديمي مربوط به سال 1928 پيدا ميكنه و با خودش ميگه : يك تكه روزنامه قديمي ، چرا آگاتا ميخواسته من اين روزنامه رو ببينم !؟ بعد لوكاس سريعاً محل رو ترك ميكنه تا با اومدن پليس دستگير نشه و اينبار قتل آگاتا هم به گردن او بيافته !

تايلر به خونه خودش ميره ،ساعت حدود 7 بعد از ظهر هست. وارد خونه ميشه ، سم رو نميبينه ، صدا ميزنه : كسي خونه نيست‌ ؟ صداي سم از اتاق خواب مياد كه ميگه : تايلر ! فكر نميكردم اينقدر زود بياي خونه ، پسر خوبي باش و تا من كارم تموم بشه ، فر گاز رو بذار گرم بشه ، در ضمن دو تا ليوان هم روي ميزه ، توي اونها هم نوشيدني بريز. تايلر كارهايي رو كه سم بهش گفته انجام ميده. سم در اتاق رو باز ميكنه و با لباس و آرايش مهماني بيرون مياد و ميگه : ميدوني امروز چه روزيه ؟ تايلر هم با حالت شوخي ميگه : بذار ببينم ، كريسمس رو كه گذرونديم . . . چهارم جولايه ! نه ! اونكه تابستونه ! پس ... سم ميگه : تايلر اذيت نكن ! تايلر ميگه : باشه ، عزيزم ! امروز دقيقاً 2 سال از روزي كه من زن روياهام رو پيدا كردم ميگذره ! سامانتا ميگه : نميخواي آهنگ بذاري ؟‌ من دوست دارم برقصم. تايلر هم ميره و يك آهنگ ميزاره و با سم شروع به رقصيدن ميكنه.
كارلا هنوز در اداره پليس هست سعي داره با پيدا كردن ارتباط بين مدارك موجود بتونه قاتل رو شناسايي كنه. كارلا اثر انگشتهايي رو كه از روي چاقوي رستوران پيدا شده بود با اثر انگشتهايي كه از روي خودكار لوكاس (هموني كه كارلا از روي ميز لوكاس در بانك برداشت) بدست اومده بودند رو مقايسه ميكنه و متوجه ميشه كه اين اثر انگشتها دقيقاً مثل هم هستند ! اما اين يك دليل كافي نيست ، بايد دليل ديگه اي هم پيدا بشه تا كارلا مطمئن بشه كه لوكاس قاتله. در حالي كه كارلا در دفتر كارش نشسته ، مارتين (پليسي كه در رستوران هنگام وقوع قتل حضور داشت و بعداً هم در پارك شاهد بود كه لوكاس يك پسربچه رو از خفه شدن نجات داد) وارد ميشه و ميگه : سلام ، كارلا ! ديدم كه از اتاقت نور مياد ، گفتم بيام و حال و احوالپرسي كنم. كارلا : سلام مارتين ، اينجا شبها ساكته و من بهتر ميتونم فكر كنم ، بخاطر همين الان اينجا هستم. مارتين : كارلا ، موضوعي هست كه چند وقتيه ذهن منو مشغول كرده ، ميخوام اين موضوع رو با تو در ميون بذارم. من شخص قاتل رستوران رو يكبار بعد از اون حادثه ديدم. اون شخص توي پارك جون يك پسربچه رو كه به درياچه پارك سقوط كرده بود نجات داد. نميدونم چرا ، ولي بعد از اون اتفاق من هر كاري كردم نتونستم خودم رو قانع كنم كه اون شخص رو دستگير كنم ! كارلا : مهم نيست مارتين ، اگر من هم بودم شايد همين كار رو ميكردم. مارتين : در هر حال ، من حداقل تا يك ساعت ديگه تو اداره هستم ، بايد يكسري گزارش لعنتي تايپ كنم ، اگر كاري داشتي به من بگو. كارلا : ممنونم مارتين ،‌بعداً ميبينمت. مارتين هم اتاق رو ترك ميكنه. كارلا به ليست آدرسهايي كه از شركت تاكسيراني گرفتند و مربوط به تاكسيهايي ميشه كه اون شب از نزديك رستوران به مقاصد مختلف حركت كردن رو چك ميكنه و اون رو با آدرس كاركنان بانك كه آدرس لوكاس هم در اونها وجود داره مقايسه ميكنه اما به نتيجه اي نميرسه. كارلا عكس لوكاس رو برميداره و ميبره تا به مارتين نشون بده. مارتين ميگه : خودشه ! اين همون قاتل رستورانه ! كارلا : مطمئني ؟ مارتين : بله ! كارلا ميگه : تمومه ! ديگه كاملاً اطمينان دارم كه قاتل لوكاس كين هستش. بايد سريع به تايلر زنگ بزنم.
كارلا با خونه تايلر تماس ميگيره. تايلر ميخواد گوشي رو برداره ولي سم ميگه : تايلر ، نه ، جواب نده. تايلر ميگه : نميتونم ، بايد جواب بدم ، شايد كار مهمي باشه ! بالاخره هرجور هست تايلر گوشي رو برميداره. كارلا پشت خط هست و ميگه : گرفتيمش تايلر ! تايلر :‌ دارم ميام اداره. سم ميگه : تايلر ! نه ! دارم بهت هشدار ميدم اگر الان منو تنها بذاري هيچ وقت نمي‌بخشمت ! تايلر : متاسفم سم ، ولي موضوع مهمه ، زود برميگردم. سم : من چي ! من مهم نيستم ؟ تايلر ! تايلر خونه رو ترك ميكنه.
لوكاس رو ميبينيم كه بعد از فرار كردن از خونه آگاتا داره تو خيابون راه ميره كه ناگهان باز هم در ذهنش تصاويري رو ميبينه :‌ يك مغازه خشك شويي رو ميبينه كه كسي داره به سمت اون نزديك ميشه. داخل مغازه يك زن داره با تلفن صحبت ميكنه و يك مرد ميانسال هم در حال تميز كردن زمين هست. لوكاس داره از چشمهاي همون جادوگر ميبينه ! جادوگر در مغازه رو باز ميكنه ، مرد صاحب مغازه ميگه :‌ متاسفم ، مغازه تعطيله !‌ جادوگر :‌ زياد كار ندارم . . . جادوگر دست خودش رو به دست مرد صاحب مغازه ميزنه و اون مرد رو از حالت عادي خارج ميكنه ، جادوگر شروع به خوندن ورد ميكنه ،‌ مرد مغازه دار به سمت زني كه در حال صحبت كردن با تلفنه ميره و اونرو به قتل ميرسونه !



ادامه دارد...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
amin
مدیر
مدیر
amin


تعداد پستها : 626
محل زندگي : يه جای دور
Registration date : 2007-07-06

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأحد أبريل 06, 2008 12:24 pm

رسول جان منظوري نداشتم در كل گفتم ممنون ا مطلب عاليت و در سايت نيز گذاشته ميشه

بهزاد جان مطلب شما كه واقعا زيباست منتظر بقيش ميمونيم تازه به جاهاي جالبش رسيدهI love you
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://sims47.sub.ir
rasool bazi khor
دوست صمیمی خودم شدی عزیز
دوست صمیمی خودم شدی عزیز
rasool bazi khor


تعداد پستها : 386
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-27

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأحد أبريل 06, 2008 1:11 pm

من هم منظوری نداشتم امین جان!(شکلک بی منظوری)!
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالإثنين أبريل 07, 2008 5:10 pm

فارنهایت-Fahrenheit-(قسمت چهارم)
داستان بازي ها - صفحة 2 Fahrenheit_caught


بعد لوكاس در ذهن خودش همون دختر بچه اي رو كه بار قبل هم بعد از قتل ديده بود ، ميبينه كه دستش رو به سمت لوكاس بلند ميكنه و بعد لوكاس به حالت عادي برميگرده.
كارلا و تايلر در حال بالا اومدن با آسانسور ساختمان لوكاس هستند تا لوكاس رو دستگير كنند. كارلا در فكر خودش ميگه : بالاخره همه قطعات پازل جور شدند و ما به قاتل رسيديم. كاپيتان جونز هر چيزي كه لازم داريم در اختيارمون گذاشته ، اين دفعه ديگه نميتونه از دستمون فرار كنه. تايلر با بيسيم : همه سرجاي خودشون مستقر بشن. آسانسور به طبقه چهاردهم ميرسه و كارلا و تايلر به سمت منزل لوكاس ميرن ، كارلا ميگه : اول من ميرم تو ، هواي منو داشته باش. كارلا وارد ميشه و پشت سرش هم تايلر مياد توي خونه. خونه لوكاس پر از شمع شده و اشكال عجيبي روي كف زمين و ديوارها كشيده شده ، شكلها همون اشكالي هستند كه در اول بازي در محلي كه جادوگر داشت لوكاس رو كنترل ميكرد ، روي زمين كشيده شده بودند. تايلر ميگه : لعنتي ،‌اينجا ديگه چه خبره ؟ كارلا : هواي منو داشته باش بايد بقيه اتاقها رو هم بررسي كنيم. كارلا بقيه خونه رو هم چك ميكنه ولي لوكاس رو نميتونه پيدا كنه. تايلر ميگه : از دست داديمش ، اون الان داره فرار ميكنه ! پليسهاي بيرون ساختمان با بيسيم ميگن : اون داره از اون سمت خيابون مياد ، چيكار كنيم كارلا ؟ كارلا : بگيريدش ، ما الان مياييم.
لوكاس داره به ساختمون نزديك ميشه ، در فكر خودش ميگه : باز هم همون اتفاق افتاد. يكنفر ديگه در خشك شويي به قتل رسيد. آگاتا هم كه مرده ، حالا كي ميتونه به من كمك كنه ! لوكاس به در اصلي ساختمان نزديك ميشه و ناگهان در ذهن خودش ميبينه : تايلر و كارلا توي آپارتمان لوكاس هستند و دارند آپارتمان رو ميگردن ! لوكاس متوجه ميشه كه پليسها فهميدن كه قتل كار اون بوده ، لوكاس تا برميگرده كه فرار كنه ، سه پليس اسلحه رو به طرف لوكاس نشونه گرفتند و ميگن : دستها بالا !
لوكاس در فكر خودش ميگه : لعنت به اين شانس ! بالاخره پيدام كردن ، بايد كل عمرم رو در گوشه زندان بگذرونم و هرگز هم نميتونم بفهمم قضيه از چه قرار بوده ! نبايد بذارم اين اتفاق بيافته. پليسها لوكاس رو برميگردونند تا از پشت بهش دستبند بزنند. لوكاس با استفاده از ديوار جلوي خودش ، خودش رو به پشت پليسي كه ميخواد بهش دستبند بزنه ميرسونه و از پشت بقدرتهاي عجيبي كه پيدا كرده اون پليس رو به زمين پرت ميكنه ، همچنين با حركات رزمي خيلي حرفه اي و كمي غيرعادي دو پليس ديگه رو هم ميزنه ، دو پليس ديگه هم در اون طرف خيابون ايستادن كه سلاحهاي خودشون رو به سمت لوكاس نشونه گرفتند ، يكيشون ميگه : ايست ، عوضي ، وگرنه با تير ميزنمت ! لوكاس به سمت دو پليس ميره و پليس هم شروع به تيراندازي ميكنه ، لوكاس هم با تيرها جاخالي ميده و با يك ضربه پا هر دو پليس رو نقش بر زمين ميكنه. ماشينهاي پليس دارن به سمت لوكاس ميان ، هليكوپتر پليس هم در حال پرواز بالاي خيابون هست. لوكاس وسط خيابون شروع به دويدن ميكنه و به تمام ماشينهايي كه دارن به سمتش ميان جاخالي ميده و باعث ايجاد تصادف در خيابون ميشه ، هليكوپتر پليس هم خيلي به زمين نزديك شده و همين باعث ميشه تا لوكاس بتونه با استفاده از يك اتومبيل و پرش از روي سقف اون خودش رو به پايه هليكوپتر آويزون كنه !‌ هليكوپتر يكمي اينطرف و اونطرف ميره و لوكاس بالاخره دستش از پايه هليكوپتر جدا ميشه و ميافته روي سقف يك اتوبوس ، كارلا و تايلر هم به بيرون ساختمون اومدن و شاهد ماجرا هستند. اتوبوس به يك پل نزديك ميشه و لوكاس با قدرتهاي عجيب خودش و با استفاده از يك پرش بلند ميپره روي پل ! پليسها همه متعجب شدند ! از روي پل يك قطار داره رد ميشه و لوكاس باز هم با يك پرش بلند به روي سقف قطار ميپره و فرار ميكنه !‌ تايلر ميگه : لعنتي ! ديديد طرف چيكار كرد ؟!! كارلا : دفعه بعد ديگه نميتونه از دست ما فرار كنه.
كارلا و تايلر به اداره پليس برگشتند و رفتند اتاق رئيس (كاپيتان جونز) ، رئيس كه به شدت عصبانيه و ميگه : پنج تا پليس توي بيمارستان ، 4 تا ماشين پليس داغون شده و يك هليكوپتر كه نزديك بود وسط خيابون روي سر همه سقوط كنه و قاتل كه با قطار مترو فرار كرده ! اميدوارم كه براي اين اتفاقات توضيح خوبي داشته باشيد ! كارلا ميگه : ما همه چيز رو پيش بيني كرده بوديم ، همه چيز طبق نقشه بود و همه كار خودشون رو درست انجام دادند ، فقط كين از خودش يكسري توانايي هاي غير طبيعي نشون داد ! رئيس : چي ميگي ؟! يعني ميخواي بگي اين مرد سوپرمن بوده ! انتظار داري من اين حرفها رو باور كنم. اينه اون دلايلي كه باعث شده تا قاتل فرار كنه ؟! تايلر : كاپيتان ، ما آماتور نيستيم ! اگر اين آدم يك آدم عادي بود تا حالا گرفته بوديمش. ما اونو دست كم گرفته بوديم ،‌اون بيشتر از اون چيزي كه فكر ميكرديم خطرناك بود.
رئيس : من به اين مزخرفات هيچ اهميتي نميدم. اگر روزنامه ها از اين خبرها مطلع بشن همه چيز رو سر من خراب ميشه ! حالا چي ، داريد دنبالش ميكنيد ؟ كارلا : ما عكس اون رو به همه ماشينهاي پليس ، فرودگاهها و ايستگاههاي قطار داديم. ما تمام آپارتمانش رو ميگرديم تا ببينيم يتونيم افراد مرتبط با اون رو پيدا كنيم. اون نميتونه زياد مخفي بشه ، بالاخره گير ميافته. رئيس :‌ من اون عوضي رو قبل از اينكه بتونه به كس ديگه اي آسيب برسونه توي زندان ميخوام ، اونو در عرض 48 ساعت يا كمتر پشت ميله هاي زندان ميخوام. حالا از اتاق من بريد بيرون !!!
كارلا و تايلر از اتاق خارج ميشن و يكي از پليسها ميگه :‌ كارلا ، حوب شد ديدمت ، ما اثر انگشت لوكاس كين رو در خونه پيرزني كه به قتل رسيده پيدا كرديم ! در ضمن يك قتل هم در يك خشك شويي اتفاق افتاده كه باز هم با چاقو به قلب مقتول زده شده ، Garrett اونجا منتظر شماست.
كارلا و تايلر به سر صحنه قتل در خشك شويي ميرن. كارلا توي ماشين داره با خودش فكر ميكنه : دماي هوا به 5 درجه فارنهايت زيرصفر (20 درجه سانتيگراد زيرصفر) رسيده ، همه جا يخ زده ، ولي هنوز كسي نگران اين وضع نيست.
كارلا و تايلر به جلوي خشك شويي ميرسن و از ماشين پياده ميشن. كارلا به تايلر ميگه : تو برو توي مغازه و يه نگاهي بنداز ، من اول بايد با گرت صحبت كنم. تايلر : خيلي خوبه ، من كه حاضر نيستم يك ثانيه هم توي اين سرماي لعنتي بيرون بمونم. تايلر ميره توي مغازه و كارلا ميره با گرت كه جلوي مغازه ايستاده صحبت كنه. گرت ميگه : اوه ، كارلا ، منتظرت بودم. كارلا : چه اتفاقي افتاده گرت. گرت : شخصي كه تو اينجا كار ميكنه صبح ساعت 5 كه اومده مغازه رو باز كنه ديده كه درب از پشت بسته شده ، از پشت شيشه جنازه ها رو ديده كه روي زمين افتادند ، بعد هم با پليس تماس گرفته. كارلا : به نظرت ميتونه كار كين باشه ؟ گرت : يك زن با سه ضربه چاقو به قلب به قتل رسيده ، هيچ انگيزه اي هم ظاهراً وجود نداشته ! به نشرت ميتونه كار كين باشه ؟!
كارلا :‌ آيا شاهدي وجود داره ؟ گرت : نه ، هيچ شاهدي نيست ،‌ ما تمام همسايه ها رو بررسي كرديم ، هيچ كس چيزي نديده ، اين آدم خيلي خوش شانس بوده ، جلوي شيشه مغازه دو تا قتل انجام داده بدون اينكه هيچ كس چيزي متوجه بشه ! كارلا :‌ ممنونم گرت. كارلا وارد مغازه ميشه و اول جسد يك مرد رو ميبينه كه يك چاقو توي چشمش فرو شده. كارلا با خوش ميگه : يه چاقو توي چشم ‌، مرگ بايد آني بوده باشه ،‌ چقدر عجيب. بعد كارلا متوجه مچ دستهاي مرد ميشه كه با چاقو روي اونها عكس يك مار با دو سر حكاكي شده ! كارلا به سمت جسد زن ميره و متوجه ميشه كه رد پاهاي خوني از به طرف جسد زن وجود داره. كارلا ميگه :‌ اين رد پاها رو ديده بودي ؟ تايلر : آره ، به نظرت چه معني ميتونه داشته باشه ؟ كارلا : يعني اينكه قاتل وقتي به طرف مقتول ميرفته داشته خونريزي ميكرده ، درست مثل قتل رستوران. كارلا ميره و به جسد زن نگاه ميكنه و با خودش ميگه : سه يا چهار ضربه چاقو در ناحيه قلب ،‌ تعجب نميكنم اگر كالبدشكافي مشخص كنه كه ضربات چاقو رگهاي اصلي قلب رو بريدن. كارلا به گوشه ديگه اي از مغازه ميره و اونجا هم رد خون ميبينه و با خودش ميگه :‌ اينجا براي چي خون ريخته ! احتمالاً اينجا قاتل روي دستهاي خودش حكاكي كرده ، درست مثل خونهايي كه توي دستشويي رستوران ريخته بود ، آيا كين هم دستهاي خودش رو بريده بوده ؟! در همون قسمت مغازه يك جعبه ابزار با درب باز روي زمين افتاده ، كارلا نگاهي به داخل جعبه ميندازه و با خودش ميگه : چاقو هم از ابزارهاي داخل اين جعبه بوده ، احتمالاً بايد از داخل همين جعبه برداشته شده باشه. تايلر هم نگاهي به اطراف ميندازه. گوشي تلفن كه هنوز هم از ديوار آويزونه رو ميبينه و ميگه : هنوز صداي بوق مياد ،‌احتمالاً مقتول نتونسته شماره بگيره ، لعنتي ، اگر شماره اي رو گرفته بود ، ميتونستيم يك شاهد داشته باشيم. نگاهي به جسد زن ميكنه و ميگه : دختر بيچاره ،‌ از جلو چاقو خورده ، احتمالاً لحظه آخر صورت قاتل رو ديده ولي ديگه دير شده بوده. تايلر نگاهي هم به جسد مرد ميندازه و ميگه : يك چاقو توي چشم ، بايد خيلي درد داشته باشه ! بعد تايلر يكي از دستگاههاي لباسشويي رو ميبينه و ميگه : لباسهاي مقتول زن ، كي فكرش ميكرده كه وقتي آماده تحويل بشن ، ديگه كسي نباشه كه اونا رو تحويل بگيره !
كارلا به تايلر ميگه : بريم ،‌ ديگه هرچي لازم بود رو ديديم. از مغازه بيرون ميان و كارلا با خودش فكر ميكنه : دقيقاً چه اتفاقي افتاده ؟ مرد ، زن رو كشته و بعد خودكشي كرده !؟ كمي مسخره به نظر ميرسه ولي تنها توضيح ممكنه. من فكر نميكنم اين قضيه ربطي به لوكاس كين داشته باشه ولي بايد يك ارتباطي بين دو قتل وجود داشته باشه.
لوكاس به كليسايي رفته كه ماركوس در اونجاست. لوكاس كه روي يكي از صندليهاي كليسا خوابيده با صداي آگاتا كه داره ميگه : لوكاس ! لوكاس ! از خواب بيدار ميشه. صداي آگاتا رو ميشنوه كه داره لوكاس رو صدا ميكنه ولي كسي رو نميبينه ، لوكاس كمي دور و بر رو نگاه ميكنه و ناگهان ميبينه آگاتا پشت سرش روي همون صندلي چرخدار خودش نشسته ! لوكاس با تعجب ميگه : آكاتا ! اين تويي ؟ ولي من فكر كردم تو ... آكاتا ميگه : مردم ، از طرفي ، من به تو قول داده بودم كه هرچي كه فهميدم به تو بگم ،‌ و من هميشه سر حرفم هستم ، به دقت گوش كن لوكاس ،‌ تو ديوانه نشدي ، همينطور قاتل هم نيستي ، فقط به سادگي در مكان اشتباه و در زمان اشتباهي در اون رستوران بودي. لوكاس : پس چه كسي باعث شد تا من اون قتل رو انجام بدم ،‌ كي بود كه توي رستوران اومد و روي ميز من نشست ؟ آگاتا :‌ هيچ كس اسم واقعي اونرو نميدونه ، اونا بهش ميگن ، اوراكل ، اون به قدرتمندترين قدرتمندان خدمت ميكنه ،‌اونا در سايه ها زندگي ميكنن ولي به روي اين جهان كنترل كامل دارن ، اونها از ابتداي زمان همه چيز رو كنترل ميكردن. لوكاس :‌ چرا اونا من رو انتخاب كردن ؟ چرا كاري كردن كه من اون مرد رو بكشم ؟‌ آگاتا : كاملاً‌ شانسي ، اونا فقط ميخواستن كه يك نفر ، آدم ديگه اي رو به قتل برسونه تا دهان مارها باز بشه. تو نفر اولي نبودي كه براي انجام دادن قرباني انتخاب شدي و مطمئناً نفر آخر هم نخواهي بود. اونا دارن ميان لوكاس! خودتو نجات بده ! كوئيتنيتلان ، در تمدن مايا ي باستان ، شايد اونجا بتوني جواب يكسري از سوالات خودت رو پيدا كني. آگاتا ناپديد ميشه و بعد از داخل مجسمه هاي فرشته مانند در كليسا دو موجود روح مانند در حال پرواز به سمت لوكاس ميان. لوكاس با جاخالي دادن و بعد از كلي جنگ و دعوا با اين فرشته ها بالاخره خودش رو به درب كليسا ميرسونه و تا ميخواد درب رو باز كنه ، ميبينيم كه ماركوس داره لوكاس رو صدا ميكنه : لوكاس ! لوكاس ! بلند شو ! لوكاس از خواب بيدار ميشه. ماركوس : اينجا چيكار ميكني ؟ چه اتفاقي افتاده ؟ لوكاس : پليس منو پيدا كرد ، من فرار كردم و تمام شب داشتم راه ميرفتم ، هيچ جايي نداشتم كه برم ، به همين خاطر اومدم اينجا. ماركوس :‌ لوكاس ، ايندفعه ديگه بايد بري و خودتو به پليس معرفي كني ، هيچ راه ديگه اي وجود نداره ! لوكاس : من اينكار رو تا زماني كه نفهمم اين اتفاقات براي چي افتادند ، انجام نميدم. من آگاتا رو ديدم ، درست همينجا ، چند لحظه پيش ، اون مرده ولي ميخواست به من كمك كنه. ماركوس :‌ آگاتا مرده ؟ يعني ميخواي بگي كه تو ... لوكاس :‌ نه ، من اون رو نكشتم ، وقتي رسيدم اونجا مرده بود. ماركوس : يعني تو ميگي كه با يك آدم مرده صحبت كردي ؟‌ اين حرفها هيچ معني نميده. لوكاس : بعد از قتل اتفاقات عجيبي براي من افتاده ، قويتر شدم ، ميتونم اتفاقات رو قبل از اينكه اتفاق بيافتن ببينم ، ميتونم فكر مردم رو بخونم ، بدنم خيلي سريع و قوي شده ،‌ميتونم كارهاي غيرعادي انجام بدم. ماركوس :‌ هيچ كس قدرت اينكارها رو نداره ، تو نميتوني سوپرمن بشي. تو نميتوني اينجا بموني ، پليس حتماً مياد اينجا و از من سوال ميكنه و حتماً منو زيرنظر ميگيره. لوكاس : من بايد جايي رو براي مخفي شدن پيدا كنم ، من يك فراري هستم ، حداقل الان ميدونم كه توضيحي براي اين اتفاقات وجود داره ، من بايد اين افراد رو پيدا كنم.
ماركوس : مراقب باش لوكاس ،‌ اونا اگر فرصت پيدا كنند حتماً ميكشنت. لوكاس :‌ هيچ چيزي بد تر از چيزهايي كه من ميبينم وجود نداره ماركوس. لوكاس در حال ترك كليسا با خودش فكر ميكنه : من بايد در مورد تمدن مايا اطلاعات كسب كنم. فقط يك نفر ديگه هست كه ميتونم بهش اطمينان كنم . . .

ادامه دارد...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالخميس أبريل 10, 2008 7:16 am

فارنهایت-Fahrenheit-(قسمت پنجم)

داستان بازي ها - صفحة 2 1919-2

لوكاس بعد از بيرون اومدن از كليسا تصميم گرفته تا به آپارتمان تيفاني بره ، چون فكر ميكنه كه اون تنها كسي هست كه در حال حاضر ميشه بهش اعتماد كرد.
لوكاس تغيير لباس و قيافه ميده تا به راحتي توسط پليس شناسايي نشه. لوكاس به نزديكي هاي منزل تيفاني رسيده و داره با خودش فكر ميكنه : "من خيلي خسته هستم و فكر ميكنم بالاخره از اين سرما يا از گرسنگي بميرم ، اميدوارم كه بتونم كمي در آپارتمان تيفاني استراحت كنم تا انرژي از دست رفته خودم رو بدست بيارم، من قبلاً فقط يكبار به آپارتمان تيفاني رفتم ، مطمئنم كه توي همين خيابونه ، بايد سعي كنم پيداش كنم." لوكاس كم كم داره به جلوي آپارتمان تيفاني نزديك ميشه كه ناگهان در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده دو پليس جلوي درب خونه تيفاني لوكاس رو دستگير كردند ! لوكاس با ديدن اين تصاوير با خودش فكر ميكنه :"پليس ! اونا خونه تيفاني رو هم زير نظر گرفتن چون با فكر كردن حتماً من براي پيدا كردن جايي براي مخفي شدن به اينجا ميام. نميتونم از درب جلويي برم بايد راه ديگه اي پيدا كنم تا بتونم وارد آپارتمان بشم." لوكاس فرد بي خانماني رو هم ميبينه كه توي خيابون زير بارش شديد برف و دماي 20 درجه سانتيگراد زيرصفر نشسته و با خودش فكر ميكنه : "يك آدم بي خانمان ديگه ! من فكر ميكنم اونا همه جا هستن و دارن من رو كنترل ميكنن ! اوه ، بايد زيادي نگران شده باشم." لوكاس بدنيال راه ديگه اي ميگرده تا بتون از درب پشتي آپارتمان وارد بشه ، از كنار ساختمون ، از بالاي حصارهاي فلزي رد ميشه و به پشت ساختمان ميرسه. يك كلاغ سياه اونجا روي ديوار نشسته كه با ديدن لوكاس
پرواز ميكنه و ميره ، لوكاس كمي جلوتر ميره و ميبينه كه دو مامور پليس جلوي درب پشتي ساختمان ايستادن ! لوكاس ميبينه كه از اون درب هم نميتونه رد بشه پس بايد راه ديگه اي پيدا كنه. لوكاس به آرامي از فاصله چند متري دو مامور رد ميشه وخودش رو به يك ناودان ميرسونه و از اون بالا ميره تا به يك لبه كه در ارتفاع زياد قرار داره ميرسه و از روي لبه به آرامي رد ميشه و از روي سر پليس ها رد ميشه و از طرف ديگه با استفاده از يك لوله ديگه خودش رو به زمين ميرسونه و از يك حصار فلزي ديگه رد ميشه و بالاخره به پنجره پشتي منزل تيفاني ميرسه و با هر زحمتي كه هست بالاخره پنجره رو باز ميكنه و داخل آپارتمان ميشه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : "من اصلاً به اينكه مثل يه دزد وارد آپارتمان تيفاني بشم افتخار نميكنم ولي چيكار ميتونم بكنم چون هيچ راه ديگه اي ندارم ، حدود يك روزه كه هيچي نخوردم و دارم حس ميكنم كه ضعيف شدم." اتاقي كه لوكاس از اون وارد خونه شده ، اتاق خواب هست و يك تخت در اونجا قرار داره ،‌ لوكاس باز هم در ذهن خودش تصاويري ميبينه كه نشون ميده مامور پليس (تايلر) به خونه وارد شده و در اين اتاق داره زير تخت رو ميگرده ! پس لوكاس متوجه ميشه كه در صورت اومدن پليس زير تخت نبايد مخفي بشه چون پليس اونجا رو خواهد گشت. لوكاس از اتاق خواب خارج ميشه ، كسي در آپارتمان نيست و همه جا به هم ريخته به نظر ميرسه ، وسايل رنگ كاري همه جا ديده ميشه و ديوارها هم نيمه رنگ خورده هستند ، لوكاس ميره سراغ يخچال و يك ساندويچ ميخوره و كمي هم شير مينوشه تا كمي انرژي بگيره ، نكاهي به تلويزيون ميكنه ، الويزيون داره برنامه پخش ميكنه كه در اون پرفسوري بنام كورياكين در مورد تمدن مايا صحبت ميكنه ، لوكاس با خودش ميگه : "بايد اين پرفسور كورياكين رو پيدا كنم ، حتماً اون ميتونه به من كمك كنه." تيفاني به خونه برميگرده و با ديدن لوكاس كمي متعجب ميشه و ميگه :‌ "لوكاس ،‌ منو ترسوندي ! اينجا چيكار ميكني ؟ " لوكاس ميگه : "پليس داره دنبالم ميگرده ،‌من دنبال جايي بودم تا چند ساعت بتونم مخفي بشم." تيفاني : توي روزنامه ها مطالبي در مورد تو نوشتن كه تو چند نفر رو به قتل رسوندي‌؟ آيا اون مطالب حقيقت داره ؟ لوكاس :‌ مسائل خيلي پيچيده شده تيفاني ، تنها چيزي كه ميتونم بهت بگم اينه كه من آدمكش نيستم.
تيفاني :‌ "من ميدونم كه تو قادر به انجام چنين كاري نيستي لوكاس ! " در همين لحظه كسي درب خونه رو ميزنه ، تيفاني از چشمي به بيرون نگاه ميكنه و به لوكاس ميگه :‌ "پليس ! اونا اومدن اينجا ، حالا بايد چيكار كنيم؟" لوكاس :‌ نگران نباش ، اونا فقط اومدن از تو چند تا سوال بپرسن ، به سوالاتشون جواب بده ، من يه جايي مخفي ميشم. لوكاس براي مخفي شدن ميره زير يك ميز كه در همون اتاق اصلي خونه هست و دقيقاً جلوي ديد قرار داره ، روي ميز وسايل رنگ كاري هست و پارچه اي رو ميز هست كه از كنار تا پايين ميز رو پوشونده. صداي پليس از بيرون درب مياد كه ميگه :‌خانم هارپر ، خونه هستيد ؟ تيفاني : بله ، چند لحظه اجازه بديد ، دارم ميام. بعد از مخفي شدن لوكاس ، تيفاني درب رو باز ميكنه ،‌ تايلر به همراه يك مامور پليس ديگه پشت درب ايستادن. تايلر ميگه :‌ خانم هارپر ؟‌ تيفاني : بله. تايلر :‌ من كارآگاه تايلر مايلز هستم از پليس نيويورك ، من روي پرونده لوكاس كين كار ميكنم ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم ،‌ شما دو نفر روابط عاطفي با هم داشتيد ؟ تيفاني : رابطه داشتيم ، الان حدود يك ماه ميشه كه جدا شديم. تايلر :‌ شما اخيراً از آقاي كين خبري نداشتيد ؟ سعي نكرده با شما تماس بگيره ؟ تيفاني : من دو روز پيش رفتم خونه اش تا وسايلم رو بردارم ، با هم تند صحبت كرديم ،‌ من بعد از ازش خبري ندارم. تايلر : اشكالي نداره كه يه نگاهي به داخل خونه شما بندازم ؟ تيفاني : آخه اينجا ... تايلر : من فقط يك دقيقه وقتتونو ميگيرم ! تيفاني : باشه ،‌ مشكلي نيست. تايلر وارد خونه ميشه. نگاهي به دور و بر ميندازه و ميگه : ظاهراً داريد تغيير دكوراسيون ميديد ؟ تيفاني : بله ،‌ خونه زياد وضعيت جالبي نداشت به همين خاطر من دارم رنگش ميزنم ،‌ ولي چون زياد وقت ندارم هنوز نتونستم تمومش كنم. تايلر : كار شما چيه ؟ تيفاني : من پرستار هستم ، در بيمارستان سنت جان كار ميكنم. تايلر به جستجوي خودش ادامه ميده ، اتاق خواب و حمام رو ميگرده ولي چيزي پيدا نميكنه و ميگه : از همكاري شما ممنونم خانم ،‌اگر كين سعي كرد با شما تماس بگيره حتماً ما رو خبر كنيد ، اين هم كارت منه. تايلر كارتشو به تيفاني ميده و هنگام بيرون رفتن ار خونه ميگه : مراقب باشيد خانم هارپر ، كين مرد خطرناكي هستش.
كارلا هم در همين زمان به تيمارستان شهر رفته تا با قاتل پرونده Kirsten كه اسمش جانوس هست ملاقات داشته باشه. كارلا وارد ميشه ، مرد سياهپوستي كه نگهبان هست ميگه :‌ سلام ،‌من بارني هستم. كارلا : سلام ، من كارآگاه كارلا والنتي هستم. بارني : حتماً اومديد كه جانوس رو ببينيد. (در همين زمان ناگهان برق ساختمان قطع و وصل ميشه) بارني ميگه : اه ، بازم كمبود برق ، امروز بار ششم هست كه اين اتفاق ميافته ، البته با اين وضع سرما از اين بهتر نميشه. البته خوشبختانه بيمارستان براي خودش ژنراتور جدا براي برق داره. بارني در حالي كه داره درب اصلي ورود به بخش سلولها رو باز ميكنه ميگه : سلول جانوس راهروي دوم دست راست هست ، اونجا يكي از همكاران من منتظر شماست تا درب سلول رو براتون باز كنه. نگران نباشيد اتفاقي نمي افته ، من از اينجا مراقب شما هستم. كارلا وارد راهرو ميشه و با خودش فكر ميكنه : "در اينكه لوكاس كين قاتل هست شكي نيست اما بايد بالاخره از اينكه دقيقاً چه اتفاقي افتاده سر در بيارم. بايد ببينم پشت اين قضيه پرونده Kirsten چه اتفاقاتي افتاده." كارلا به جلوي سلول ميرسه ، مرد پرستار اونجا منتظر هست و با ديدن كارلا ميگه : سلام كارآگاه ،‌ من اينجا منتظر شما ميمونم. كارلا ميگه : عاليه. كارلا وارد سلول ميشه. تمامي ديوارهاي سلول با نقاشي هاي عجيب پر شده. مردي هم به يك صندلي بسته شده.
كارلا جلو ميره و روي صندلي روبروي مرد ميشينه و ميگه : سلام ،‌من كارآگاه كارالا والنتي هستم از پليس نيويورك ، ميخواستم چند تا سوال بپرسم اگر اشكالي نداشته باشه البته. من در پرونده شما خوندم كه ظاهراً شما بعضي وقتها چيزهايي در ذهن خودتون ميبينيد. ميشه كمي در اين رابطه صحبت كنيد ؟ جانوس : چرا به خودتون زحمت داديد و تا اينجا اومديد ؟ مگه من ديوانه نيستم ، حرفهايي كه ميزنم مگه بي معني نيست ؟ اينا درست نيست ؟ كارلا : شايد شما اصلاً مرض نباشيد ، شايد كسي تا حالا وقت نذاشته تا بشينه و به حرفهاي شما گوش بده. جانوس : يك مرد و يك زن ، در يك مغزه خشك شويي ، زن كمي اضافه وزن داشته ، مرد هم يك چاقو توي چشمش فرو شده بوده. كارلا : شما اينا رو از كجا ميدونيد ؟!! جانوس : من اونجا بودم ، من ميتونم از طريق چشمان اون ببينم ، همه قاتلهاي ديگه هم ميتونند ، من اونجا بودم. كارلا : قاتل اصلي كيه ؟ جانوس : هيچ كس اونو نميشناسه ،‌ اون از خودش توي ذهن هيچ كس رئي باقي نميزاره ، اون همه جا هست ، بين ماست. كارلا : و تو چرا اون مرد رو كشتي ، آنتون ؟ جانوس : من اون رو نكشتم ، من فقط يك وسيله بودم براي اون ، صداشو همش توي سرم ميشنوم ، خون ميبينم ، هميشه ، هميشه ، اين وضع بايد تموم بشه. كارلا : چرا بايد اين مردم كشته بشن ؟ جانوس : اوه ، فرقه نارنجي ، اونا همه رو كنترل ميكنند ، اونا هرچيزي كه ميگي ضبط ميكنن ، هميشه خبر دارند كه داري چيكار ميكني ، اونا همه جا هستن. كارلا : اينا چه ربطي به قتلها دارند ؟ جانوس : اونا قدرت مطلق رو ميخوان ، اونا جواب سوال زندگي رو ميخوان ، اونا ميخوان ابدي باشن ! كارلا : اوه ، آنتون بايد من برم. جانوس : ديگه
خيلي دير شده ، همه ما از اين سرما ميميريم ، دوران جديد شروع ميشه ، پايان بشريت ، ها ها ها ... كارلا سلول رو ترك ميكنه و مياد بيرون ، پرستاري كه منتظر كارلا بود ميگه : خوب ،‌ همه چي مرتبه ، من شما رو تا بيرون همراهي ميكنم. در همين لحظه ناگهان برق ميره و همه جا تاريك ميشه. پرستار ميگه : اوه ، تا ژنراتور بيمارستان وارد مدار بشه يم دقيقه طول ميكشه ، مشكلي نيست. ناگهان صداي باز شدن درب سلولها مياد. كارلا ميگه : صداي چي بود ؟ پرستار ميگه : واي ، لعنتي ، احتمالاً اين وضعيت برق باعث شده كه سيستم امنيتي قاطي كنه و درب همه سلولها باز بشه ! كارلا : يعني چي ؟ يعني همه قاتلهاي رواني آزاد شدن توي راهرو ؟!! پرستار : تكون نخور ، اونا نبايد ما رو پيدا كنند ، بايد تا اومدن برق همينجا بمونيم. در همين لحظه ناگهان صداي فرياد پرستار مياد كه ظاهراً يكي از بيماران رواني اون رو ميزنه و به زمين ميندازه. كارلا هم كه ترسيده با خودش ميگه : بايد از اينجا دور بشم ، بايد آروم نفس بكشم ، نبايد بذارم منو پيدا كنند. كارلا شروع ميكنه به حركت و به آرومي و با كنترل نفس كشيدن خودش بطوري كه بيماران رواني متوجه حضور اون نشن ، بالاخره خودشو به درب خروجي از راهرو ميرسونه ، برق مياد و كارلا به سمت درب ميره و فرياد ميزنه : بارني ،‌كمك ! بارني سريعاً مياد و درب رو باز ميكنه و ميگه : اوه ، كارآگاه حال شما خوبه ، همه چي مرتبه ؟ كارلا هم كه داره نفس نفس ميزنه به حالت مسخره ميگه : بارني ، خيلي عالي بود ، من خيلي از قايم باشك بازي كردن تو تاريكي با قاتلهاي رواني خوشم مياد !
لوكاس براي ملاقات با پرفسور كورياكين به موزه رفته و با خودش فكر ميكنه : من نميدونم اتفاقاتي كه براي من افتاده چه ربطي به مايا ها داره ولي در حال حاضر هر توضيحي رو كه وضعيت من رو بهتر بكنه قبول ميكنم. لوكاس به نگهبان جلوي درب موزه ميگه : سلام ، من يك روزنامه نگار هستم كه با پرفسور كورياكين قرار ملاقات داشتم. نگهبان ميگه : پرفسور منتظر شماست. لوكاس داخل ميشه و ميره كنار پرفسور و ميگه : پروفسور كورياكين ؟ پرفسور : بله ؟ لوكاس : من جان كانينگهام هستم ، روزنامه نگاري كه پشت تلفن باهاتون صحبت كرد ، من براي مقاله اي كه ميخوام در مورد مذهب مايا بنويسم به يكسري اطلاعات نياز دارم. پرفسور : بله ،منتظرت بودم مرد جوان ، شما گفتيد كه براي كدوم روزنامه مطلب مينويسيد ؟ لوكاس : من براي نيويورك تايمز كار ميكنم. لوكاس
با قدرت خودش ذهن پرفسور رو ميخونه كه داره فكر ميكنه : اوه ،‌ نيويورك تايمز به كارهاي من علاقه مند شده ! پرفسور ميگه : قيافه شما خيلي آشناست ،‌ من شما رو قبلاً جايي نديدم ؟ لوكاس (با خنده) : اوه ،‌ من اينو خيلي شنيدم ، فكر ميكنم من هم يكي از همون قيافه هاي خسته كننده رو دارم كه همه ، همه جا ميبينند.
پرفسور : خوب ، بهتره شروع كنيم ، از كجا شروع كنم ؟ لوكاس : ميتونيد كمي در مورد كوئيتنيكلان توضيح بديد ؟ پروفسور : بله ، بيا اينجا تا برات توضيح بدم. پروفسور ميره به سمت يك تابلوي سنگي از يك مار دو سر. پروفسور : اين يكي از خدايان مايا هاي باستان هست كه يك سرش در اين دنياست و سر ديگرش در دنياي ديگه ، با باز شدن هر دو دهان اين مار اوراكلهاي مايا ميتونستن از طريق دهان اين مار دنياي ديگه رو ببينند. لوكاس :‌ بايد چيكار كرد كه مار هر دو دهانش رو باز كنه ؟ پروفسور : يك قرباني از انسانها ، روح آزاد شده ميتونه دهان مار رو باز كنه و از اين طريق اوراكل ميتونه دنياي ديگه رو ببينه. لوكاس : در مورد اوراكل ها چي ميدونيم ؟ پروفسور : اوه ، خيلي كم در رابطه با اونها اطلاع داريم ، اونها انسانهاي مرموزي بودن ، اگر متنهاي قديمي رو باور كنيم
اونها قدرتهاي عجيبي در اختيار داشتند ! لوكاس : چه قدرتهايي در اختيار داشتند ؟ پرفسور : قدرتهاي عجيبي كه به اونها اجازه ميداد تا چند صد سال زندگي كنند. لوكاس : بگيد كه مراسم قرباني كردن چطور بوده ؟ پروفسور : با من بيا تا بهت نشون بدم.


ادامه دارد...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
amin
مدیر
مدیر
amin


تعداد پستها : 626
محل زندگي : يه جای دور
Registration date : 2007-07-06

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالسبت أبريل 12, 2008 12:33 am

واقعا ممنونم بهزاد جان منتظر بقيش هستم


اين مطلب آخرين بار توسط amin در الإثنين أبريل 14, 2008 12:18 am ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://sims47.sub.ir
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأحد أبريل 13, 2008 9:40 am

فارنهایت-Fahrenheit-(قسمت ششم)

داستان بازي ها - صفحة 2 Fahrenheit108


لوكاس به همراه پروفسور به جلوي يك تابلو ميرن كه مراسم قرباني كردن رو نشان ميده. پروفسور ميگه : اين تابلوي نقاشي كه مربوط به صده قبل از ميلاد مسيح ميشه مراسم رو نشون ميده. جان دادن قرباني بعضي وقتها بايد زياد طول ميكشيده ، اين مدت زمان براي باز موندن دهانهاي مار لازم بوده ، قرباني با سه ضربه چاقو كه به قلب زده ميشده و هر كدوم دقيقاً يكي از رگهاي اصلي قلب رو ميبريده، كشته ميشده. لوكاس : خود اوراكل قرباني رو نميكشته ؟ پروفسور : اوه ، خود اوراكل هرگز نبايد به خون شخص ديگري آلوده ميشده ، به همين خاطر يك نفر رابط انتخاب ميشده از بين مردم ، كاملاً تصادفي ، اون شخص به عنوان قرباني كننده انتخاب ميشده ، اوراكل كنترل كامل اون شخص رو به دست ميگرفته ، كاملاً اون شخص رو كنترل ميكرده. لوكاس :‌ بعد از انجام شدن قرباني چه بلايي سر قرباني كننده ميومده ؟ ‌پروفسور :‌ اون ديوانه ميشد و دست به خودكشي ميزد ! لوكاس در ذهن خودش فكر ميكنه : يك قرباني مايا ، پس اين بلايي بوده كه سر من اومده . پروفسور ميگه : تو روزنامه نگار نيستي ، درسته ؟ تو كي هستي ؟ لوكاس ميگه : اسم من لوكاس كين هست ، پليس به جرم قتل دنبال منه ، قتلي كه من انجام ندادم و فقط نقش قرباني كننده رو داشتم. پروفسور با دستپاچگي ميگه :‌ تو يه قاتلي ؟! لوكاس : من قاتل نيستم ، من يك نفر رو با سه ضربه چاقو ، دقيقاً همونطور كه شما گفتيد ، با بريدن رگهاي قلب ، قرباني كردم. پروفسور : منظور تو اينه كه يك اوراكل مايا هنوز هم امروزه زنده اس ؟‌ اين كاملاً غير ممكنه ! لوكاس : من دارم حقيقت رو ميگم پروفسور ، من حتي بعضي وقتها از طريق چشمان اوراكل ميبينم ! پروفسور : چي ميبيني ؟ لوكاس : يك دختر بچه خيلي آروم ، انگار كه منتظر كسي هست. پروفسور : اوه ، دختر بچه ! پس دست نوشته ها درست بوده ! لوكاس :‌ كدوم دست نوشته ها ؟ درباره چي حرف ميزنيد پروفسور ؟ پروفسور : تو نميتوني اينجا بموني ، عكست توي اون روزنامه كه دست اون نگهبانه وجود داره ،‌اون حتماً تو رو ميشناسه ،‌ بيا بريم بيرون ، من همه چيز رو برات توضيح ميدم. پروفسور و لوكاس از موزه خارج ميشن و ميرن داخل پاركينگ. لوكاس ميگه : ممنونم كه كمك كرديد پروفسور. در همين لحظه ناگهان از پشت يك اتومبيل با سرعت به سمت لوكاس و پروفسور مياد ، لوكاس پروفسور رو پرت ميكنه به يك طرف ديگه و بعد خودش از جلوي ماشين فرار ميكنه ،‌ ماشين به سرعت به دنيال لوكاس مياد ، لوكاس چند بار جاخالي ميده تا اين كه در يك گوشه ديوار گير ميافته ،‌ ماشين به سمت لوكاس مياد تا اون رو به ديوار بكوبونه ، لوكاس هم كه داراي قدرتهاي استثنايي شده به يك پرش بلند از روي ماشين ميپره و اين باعث ميشه كه ماشين به شدت با ديوار برخورد كنه و منفجر بشه ! بعد دو ماشين ديگه از دو طرف به سمت لوكاس ميان ،‌ لوكاس كه بين دو ماشين قرار گرفته باز هم با يك پرش بلند خودش رو نجات ميده و اون دو ماشين هم با هم شاخ به شاخ ميشن و هر دو منفجر ميشن. لوكاس خودشو به پروفسور كه روي زمين افتاده ميرسونه ، پروفسور كه بر اثر ضربه اي كه بهش خورده در حال مرگه به لوكاس ميگه : دست نوشته ها در مورد بچه اي حرف ميزنند كه جواب سوال زندگي رو ميدونه ، اوراكل براي اينكه بتونه اون بچه رو پيدا كنه ، دست به كشتار ميزنه. پروفسور ميميره ، صداي آژير ماشينهاي پليس كه دارن نزديك ميشن ، به گوش ميرسه ، لوكاس بلند ميشه تا از محل دور بشه كه ناگهان در ذهن خودش اوراكل (جادوگر) رو ميبينه. لوكاس رو ميبينيم كه به حالت بيهوش روي زمين افتاده ، در محلي ناشناخته مثل جنگلهاي آمريكاي جنوبي ، دماي هوا 40 درجه سانتيگراد بالاي صفر هست ، لوكاس به هوش مياد ، اوراكل رو مبينيم كه با لباسهاي محلي مايا اونجا بالاي سر لوكاس ايستاده و ميگه : اوه ، بالاخره تو اينجا هستي ، من ميخواستم با تو ملاقات كنم ، افراد كمي ميتونند در مقابل يك اوراكل مقاومت كنند ، چه چيزي در تو با بقيه افراد فرق داره ؟ اوه ، كروما ! تو داراي كروما هستي ، اين قضيه رو توجيح ميكنه ، اينكه از كجا كروما رو بدست آوردي مهم نيست ،‌ مساله مهم اينه كه وقتش رسيده كه تو بميري. لوكاس : اين يك روياست ، درسته ؟‌ تو واقعاً جلوي من واي نستادي ، درسته ؟ اوراكل : واقعيت در جايي كه من ازش ميام مفهومي نداره ! ما واقعاً اينجا نيستيم ولي تو اينجا ميميري ، باور كن ، اين دنيا هم به اندازه دنياي تو واقعيه. لوكاس : كروما ؟ كروما چيه ؟ اوراكل : نيرويي كه جهان رو به وجود آورده ، منبع همه چيز ، اون به هر كسي كه كروما رو در اختيار داشته باشه قدرتهاي غيرعادي ميده. حرف زدن ديگه كافيه ، كارهاي ديگه اي هستند كه منتظرن تا من انجامشون بدم. ما همديگرو يكبار ديگه ميبينيم ، در دنياي ديگه. بعد اوراكل وردي ميخونه و يك حيوان سياه بزرگ ظاهر ميشه ، لوكاس شروع به فرار ميكنه و اون حيوان هم به دنبال لوكاس ميره ، بعد از كلي تعقيب و گريز بالاخره در يك جا لوكاس ميافته زمين ، حيوان مياد بالاي سر لوكاس و تا ميخواد بهش حمله كنه ناگهان روي هوا مثل يك مجسمه ميمونه ! لوكاس تعجب ميكنه ، از جاش بلند ميشه و پشت سرش رو كه نگاه ميكنه ، ميبينه آگاتا روي صندلي چرخدارش نشسته ، لوكاس با تعجب ميگه : آگاتا ؟ ولي چطوري . . . آگاتا : خوب گوش كن لوكاس ، اونايي كه اوراكل رو استخدام كردن به دنبال يك دختر بچه هستند ،‌ دختري با روح كاملاً پاك كه تابحال نظريش بوجود نيومده ، اون با يك جواب بدنيا اومده ، اون همون دختري هست كه تو توي روياهات ميبيني ، اونا دنبالش هستند ، تو بايد زودتر از اوراكل اون رو پيدا ميكني و در يك جاي امن قرارش بدي ، عجله كن لوكاس تو وقت زيادي نداري ، اونا هم دنبالت هستند.
آگاتا ناپديد ميشه. لوكاس رو ميبينيم كه روي يك تختخواب ، خوابيده و داره در خواب اوراكل رو ميبينه كه در محل ناشناخته اي در مقابل چند نفر كه روي صندلي هايي نشستن ولي صورتهاشون معلوم نيست ، ايستاده ، بطوري كه انگار اون چند نفر رئيسهاي اوراكل هستند. اون اشخاص ميگن : تو كارت رو درست انجام ندادي ، اون باز هم از دست تو فرار كرد ، تو خودت رو كاملاً بهش نشون دادي ، چه افتزاحي. اوراكل : اين بخاطر اين بود كه من از چند چيز اطلاع نداشتم ، سروران من. رئيسها : چه چيزي ؟ اوراكل : اون كروما رو در اختيار داره ! رئيسها : اين غير ممكنه ، اون چطور تونسته كروما رو در اختيار داشته باشه. اوراكل : من نميدونم ، ولي مطمئن هستم كه اون كروما رو داره ، با همين قدرتها بود كه در برابر من مقابله كرده و تونسته از دست پليس فرار كنه. رئيسها : اين مساله جدي هست ، خيلي جدي ،‌ ما مجبوريم نقشه خودمون رو عوض كنيم. اوراكل : اين همه ماجرا نيست ! يك نفر مداخله كرد. اون حملات من رو عليه كين از بين برد و از اون محافظت كرد. رئيسها : اون از ما نيست. اوراكل : كروماي اون متفاوت بود ! رئيسها : اين امكان نداره ، يعني يك فرقه ديگه هم وجود داره ، يعني ما رقيب داريم ، چه كسي به دنبال كودك اينديگو هست بجز ما ؟ كين حتماً طرف اوناست ، اين مشكلات رو بايد برطرف كني ، مسئوليت اين كار با تو هستش. اوراكل : من همه اقدامات لازم رو انجام دادم ،‌ اون بالاخره تقاص كارهاش رو پس ميده. رئيسها : تو اجازه داري ما رو ترك كني. اوراكل رئيسها رو ترك ميكنه.
لوكاس رو ميبينيم كه در يك اتاق در هتلي روي تخت خوابيده و باز هم از چشم اوراكل داره چيزهايي ميبينه. اوراكل به كليساي ماركوس رفته و داره از پشت سر به آرامي به ماركوس نزديك ميشه. لوكاس از خواب ميپره و ميگه : اوراكل رفته به كليساي ماركوس ! بايد سريع بهش خبر بدم وگرنه ميميره ! تايلر و كارلا رو ميبينيم كه دارن از پله هاي هتل بالا ميان تا لوكاس رو دستگير كنند ، تايلر ميگه : كارلا ، ما بايد صبر كنيم تا نيروي پشتيباني از راه برسه. كارلا : نه ، اين دفعه ديگه نميذارم فرار كنه. مسئول هتل گفت كه اون توي اتاقشه. تايلر :‌ من نميدونم اون يارو چطوري تونسته بود از روي عكس توي روزنامه كين رو شناسايي كنه ، اون مثل كور ها ميمونه ، نميتونه مادر خودشو تشخيص بده چه برسه به كين. كارلا : جواب توي اتاق 369 هست. تايلر و كارلا دارن ميرن به سمت اتاق لوكاس. لوكاس سريع گوشي تلفن رو بر ميداره و زنگ ميزنه به كليسا ،‌ لوكاس :‌ بردار ديگه ماركوس ! ماركوس در كليسا صداي زنگ تلفن رو ميشنوه ، بلند ميشه و اوراكل رو ميبينه ولي اونرو نميشناسه و بهش ميگه : سلام ، پسرم ، من الان برميگردم ، بايد تلفن رو جواب بدم. ماركوس ميره به سمت اتاقي كه تلفن در اون قرار داره ، تلفن رو بر ميداره. ماركوس : كليساي سنت پاول بفرماييد. لوكاس : ماركوس ،‌ اون توي كليساست ،‌ زود باش وقت نداريم. ماركوس : چي ميگي لوكاس ؟ قضيه چيه ؟ (اوراكل داره به سمت اتاق مياد) لوكاس : سوال نكن ، فقط سريع درب رو قفل كن ، ازت خواهش ميكنم اينكار رو انجام بده ! ماركوس : باشه. (ماركوس ميره و درب رو از پشت قفل ميكنه و برميگرده و گوشي رو دوباره برميداره) ماركوس : درب رو قفل كردم. لوكاس :‌ به پليس زنگ بزن و تا اونا نيومدن درب رو باز نكن و توي همون اتاق بمون. (لوكاس گوشي رو ميذاره و ارتباط رو قطع ميكنه).
كارلا و تايلر به جلوي اتاقي رسيدن كه عدد 369 روي اون نوشته شده. تايلر : خوب همينجاست ! كارلا مياد و با يك ضربه لگد درب رو باز ميكنه و هر دو ميرن توي اتاق : هيچ كس از جاش تكون نخوره !!! اما لوكاس كه توي اتاق نيست ، هيچ ، يك آقاي چاق و يك خانم دارن ... تايلر ميگه : يا اينكه اتاق رو اشتباه اومديم يا اينكه اون نسبت به عكس خيلي تغيير كرده ! كارلا و تايلر ميان بيرون و درب رو ميبندن و بسته شدن درب باعث ميشه عدد 9 از آخر 369 بيافته روي زمين ! و معلوم ميشه كه اين اتاق 366 بوده و عدد 6 شل شده بوده و برگشته بوده به سمت پايين و شده بوده 9 ! كارلا ميگه : تايلر ، اتاق رو اشتباه اومديم ! بايد يك اتاق 369 ديگه توي اين راهرو باشه. كارلا ميره و اتاق 369 واقعي رو پيدا ميكنه و باز هم با يك ضربه ، هر دو وارد اتاق ميشن ولي لوكاس تو اتاق نيست ، پنجره بازه و هيچ كسي توي اتاق نيست. تايلر ميگه : باز هم پرنده از قفس پريد ! كارلا و تايلر برميگردن و از اتاق خارج ميشن و بعد از رفتن اونها ما لوكاس رو ميبينيم كه مثل يك خفاش به طاق بيرون از پنجره چسبيده ! با رفتن كارلا و تايلر ، لوكاس به داخل اتاق برميگرده ، تلفن در حال زنگ زدنه ، لوكاس گوشي رو بر ميداره ، صداي تيفاني مياد كه با گريه ميگه : لوكاس !‌ بايد سريع خودتو برسوني اينجا ، من توي شهربازي قديمي هستم ، اينا ميگن اگر به موقع نياي اينجا منو ميكشن ! بعد صداي اوراكل مياد كه ميگه : بايد فهميده باشي كه شوخي نميكنيم ، پس خودتو هرچه سريعتر برسون اينجا. لوكاس بعد از صحبت با تلفن سريعاً خودشو ميرسونه به پارك شهربازي قديمي شهر ، دماي هوا 26 درجه زير صفر هست و ساعت حدود 10 شبه ، برف شديدي هم در حال بارش هست و باد هم به شدت ميوزه. لوكاس در ذهن خودش ميگه : "بالاخره رسيدم به آخر كار ، ديگه خسته شدم ، از همون ثانيه اي كه وارد اون رستوران شدم همه چيز منو به اين سمت ميكشوند ، فقط يك كار ديگه باقي مونده ، بايد جون تيفاني رو نجات بدم و بعد ديگه تصميم دارم با سرنوشتم نجنگم و تسليم بشم." بعد تيفاني رو ميبينيم كه بالاي ترن هوايي به يك تيرك بسته شده ، لوكاس بايد راهي پيدا كنه كه خودشو بتونه به اون بالا برسونه. كلاغ سياه هم باز سر و كلش پيدا شده. لوكاس كمي جلوتر ميره ، باز هم يكي از افراد بي خانمان رو ميبينه كه در گوشه اي نشسته و با خودش ميگه :‌ عجب حس عجيبي دارم ، فكر ميكنم اين مرد رو يك جاي ديگه قبلاً ديدم ! (مرد همون مردي هست كه در اول داستان در پشت درب پشتي رستوران نشسته بود) كلاغ از جايي كه نشسته بود پرواز ميكنه و ميره يكطرف ديگه ميشينه ، با حركت لوكاس به سمت جلو باز هم كلاغ پرواز ميكنه و ميره روي اتاقك كنترل ترن هوايي ميشينه ، لوكاس ميره توي اتاقك كنترل و دستگيره اي به پايين ميكشه كه باعث ميشه يك كابين بياد و جلوي لوكاس توقف كنه تا لوكاس بتونه با سوار شدن بر روي اون به بالا بره ، تيفاني هم در حال فرياد زدن هست : لوكاس ! لوكاس كمكم كن ! لوكاس سوار كابين ميشه و خودشو به بالاترين نقطه ميرسونه. تيفاني رو ميبينه كه دستشو به يك تيرك بستن ، تيفاني ميگه : لوكاس ، برو ، فرار كن ، اين يك تله اس ، اونا ميخوان تو رو بكشن ! لوكاس با هزار دردسر از روي يك ميله كه تنها راه رسيدن به تيفاني هست رد ميشه و خودش رو ميرسونه به تيفاني ، دستهاي تيفاني رو باز ميكنه ، ناگهان اوراكل سر و كلش پيدا ميشه و ميگه : از سفرتون به اون دنيا لذت ببريد ! بعد اوراكل با قدرت خودش محلي رو كه لوكاس و تيفاني روي اون ايستادن رو خراب ميكنه و هر دوي اونها به پايين پرت ميشن !
اوراكل رو ميبينيم كه برگشته پيش رئيسهاي خودش و ميگه : اون مرده ، سروران من. رئيسها : خوبه ، خيلي خوبه. حالا بايد هرچه سريعتر كودك اينديگو رو پيدا كني. اوراكل : دارم كم كم جاش رو پيدا ميكنم ، تصاوير ذهني دارن واضح و واضحتر ميشن. رئيسها : بايد خيلي زود اون بچه رو پيدا كني ، اون نبايد بتونه از دست ما فرار كنه. بايد پيشگويي كامل بشه. ميتوني ما رو ترك كني. اوراكل رئيسهاي خودش رو ترك ميكنه.

ادامه دارد...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
amin
مدیر
مدیر
amin


تعداد پستها : 626
محل زندگي : يه جای دور
Registration date : 2007-07-06

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالإثنين أبريل 14, 2008 12:19 am

بهزاد واقعا عاليه و دست گلت درد نكنه هر موقع تموم شد بلافاصله با اجازت با نام خودت تو صفحه اول ميزارمش
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://sims47.sub.ir
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالإثنين أبريل 14, 2008 2:47 pm

خواهش میکنم آقا امین میبخشید اگه یک کم طولانی شد اخه باور کن این روزها سرم شلوغه .
بازم معذرت.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالإثنين أبريل 14, 2008 3:06 pm

فارنهایت-Fahrenheit-(قسمت هفتم)

داستان بازي ها - صفحة 2 Fahrenheit2



در جاي ديگه اي صداهايي رو ميشنويم ، مثل اينكه يكسري دكتر بالاي سر يك مريض در حال صحبت باشن. اونها ميگن كه : خوبه ،‌ تموم شد ، حالا فقط بايد صبر كرد. عاليه همه چيز طبق نقشه داره پيش ميره. صداي ديگه اي ميگه : من سيگنال ديگه اي ميبينم. صداي اول ميگه :‌ فعاليت مغزيه ،‌ فكر ميكنم داره خواب ميبينه. بعد خواب لوكاس رو ميبينيم كه داره در خواب زمان بچگي خودش رو ميبينه كه با خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردند. لوكاس رو ميبينيم كه همراه با ماركوس در اتاقشون خوابيدند ، لوكاس از تخت پايين مياد و ماركوس رو هم بيدار ميكنه. لوكاس : بلند شو ماركوس ، وقتشه ، بلند شو تا دير نشده . ماركوس : لوكاس ، مطمئني كه ميخواي اينكارو انجام بدي ، ممكنه خطرناك باشه. لوكاس : ما قرار گذاشتيم كه هرطور شده خودمون رو به داخل اون انبار برسونيم ، شايد اونجا يك سفينه فضايي باشه ، يا قبر يك پادشاه قديمي كه توش پر از گنجهاي قيمتي باشه ! ماركوس : يا شايدم يه دايناسور يخ زده بزرگ ، يا يك سلاح محرمانه كه بخوان با اون كل دنيا رو نابود كنند ! لوكاس : بيا ، زودباش ، از اون انبار محافظت زيادي ميشه ، بايد سريع بريم اگر ميخوايم كه پدر و مادر متوجه نشن. لوكاس و ماركوس از پنجره به بيرون ميرن. لوكاس و ماركوس بطور پنهاني خودشون رو به انبار نزديك ميكنند ، به جايي ميرسند كه مجبور هستند از بالاي يك تيرك بالا برن و بعد از طريق سيم كشيهاي تلفن خودشون رو به اون سمت حصارها برسونند ، يك سرباز درست نزديك تيرك ايستاده ، بخاطر همين ماركوس ميگه كه : من ميرم و حواس اون سرباز رو پرت ميكنم تا بياد به سمت من ، تو از فرصت استفاده كن و برو اونطرف. لوكاس : تو چطور ميخواي بياي اونطرف ؟ ماركوس : من برميگردم خونه و منتظرت ميشم ، تو بيا و هر چي ديدي براي من تعريف كن. اينطوري حداقل ميفهميم كه توي اون انبار چه خبره. ماركوس و ميره و حواس سرباز رو پرت و ميكنه و لوكاس هم هرطور كه هست خودشو به سمت ديگه حصار ميرسونه و بالاخره ميرسه جلوي درب انبار ، درب رو با كشيدن يك اهرم باز ميكنه و بعد سوار يك آسانسور ميشه و ميره به سمت پايين ، بعد از آسانسور مياد بيرون و بطرف يك درب ميره ، درب رو باز ميكنه و با تعجب به يك سمت خيره ميشه. (چيزي به ما نشون داده نميشه)
صبح روز بعد كارلا رو ميبينيم كه به قبرستان رفته و با خودش ميگه : بعد از اينكه اون تلفن رو جواب دادم ، خودم رو سريع رسوندم اينجا ، به هيچ كس هم چيزي نگفتم ، حتي به تايلر. ميدونم كه بايد قبري رو پيدا كنم كه همين امروز توش يك نفر رو دفن كردند ، تيفاني هارپر دوست دختر سابق لوكاس كين. كارلا بالاخره قبر تيفاني رو پيدا ميكنه ، جلوي قبر كه ايستاده ناگهان لوكاس از پشت سر مياد ، با لبس و قيافه اي جديد ، با بدن و دست باندپيچي شده ، و ميگه : اون آدم خوبي بود ، اون هيچ ارتباطي با اين قضيه ها نداشت. كارلا : شما خيلي جرات داريد آقاي كين ، به دفتر من زنگ ميزنيد و با هام قرار ميذاريد در حالي كه همه پليسهاي كشور دنبال شما هستند ! لوكاس : تحقيقات شما جاهاي خالي زيادي داره كه جوابي براي اونها پيدا نكرديد ، شما اومديد اينجا چون فكر كرديد كه شايد من جواب سوالات شما رو بدونم. (لوكاس ذهن كارلا رو ميخونه كه داره فكر ميكنه : عجيبه ، چرا وقتي صحبت ميكنه از دهنش بخار در نمياد ، مثل اينكه نفسش از قبل سرد شده باشه) كارلا ميگه : خوب ، قاتل واقعي كيه ؟ لوكاس : من اسم واقعي اونو نميدونم ، حتي نميدونم كه كسي هست كه زنده باشه و اسم اونو بدونه ، همه چيزي كه ميدونم اينه كه اون يك اوراكل مايايي هست كه قدرت اينو داره كه خودش رو از حافظه هر كسي كه اونو ديده حذف كنه. كارلا :‌ براي چي اون اينهمه آدم ميكشه ؟ لوكاس : اون از اين مراسم مذهبي براي پيدا كردن يك دختر كوچك استفاده ميكنه ، كودك اينديگو. كارلا : اوراكل كه تنها عمل نميكنه ، درسته ؟‌ لوكاس : اون براي كساني كار ميكنه كه بسيار قدرتمند هستند و هر كاري ميكنند تا كودك اينديگو رو بدست بيارند. كارلا : منظورت فرقه نارنجي هستش ؟ لوكاس : تو از قبل اونا رو ميشناسي ؟ كارلا : من رفته بودم به بيمارستان رواني تا با يكي از قاتلين پرونده هاي قبلي صحبت كنم ،‌ اون در مورد فرقه نارنجي چيزهايي كفت. (باز هم در ذهن كارلا : باورنكردنيه ، چيزهايي كه كين ميگه دقيقاً با اطلاعات من جور در مياد.) كارلا : آپارتمان تو ، وقتي ما رفته بوديم اونجا تا تو رو دستگير كنيم ، همه ديوارها با علائم مذهبي و روزنامه هايي در مورد قتلها و اينجور چيزها پر شده بود ، در مورد اونا چي ميگي ؟ لوكاس : اونا همش كار اوراكل و فرقه نارنجي بود كه ميخواستن من رو به عنوان مظنون اصلي نشون بدند. كارلا : نقش تو توي اين اتفاقات چي بود ؟ لوكاس : من يك آدم بودم كه كاملاً تصادفي توسط اوراكل انتخاب شدم. كارلا : اين اطلاعات رو از كجا آوردي ؟ لوكاس : من فقط اينا رو ميدونم ، سوال اين نيست كه اين حرفهايي كه ميزنم راست هست يا نه ، سوال اينه كه آيا تو ميخواي به من كمك كني يا نه ؟ كارلا : چرا همه اينا رو به من ميگي ؟ لوكاس : بخاطر اينكه تو تنها كسي هستي كه ميدوني اين حرفهايي كه من ميزنم حقيقت داره. كارلا : فرض كنيم كه درست ميگي ، ما چيكار ميتونيم بكنيم ؟ هيچ كس اين حرفها رو باور نميكنه ، و اگه اوراكل اون همه قدرت داره ، ما چطور ميتونيم جلوي اونو بگيريم ؟ لوكاس : بايد كودك اينديگو رو پيدا كنيم ، قبل از اينكه اون بتونه پيداش كنه ، و بعد يكجاي مطمئن مخفيش كنيم. كارلا : ميدوني اون كجاست ؟‌ لوكاس : هنوز نه ، ولي من پيداش ميكنم ، من از طريق چشمان اوراكل ميبينم وقتي اون داره تصاوير ذهني خودش رو ميبينه ، اگر اوراكل اونو ببينه ، منم ميبينمش. كارلا : اين كاملاً احمقانه اس ، من باورم نميشه اومدم اينجا و دارم در مورد نجات دادن جهان با يك فراري كه كل ادارات پليس كشور دنبالش هستند صحبت ميكنم. لوكاس : تو آزادي كه هر تصميمي كه ميخواي بگيري ، ميتوني منو دستگير كني يا ميتوني به من كمك كني تا اون بچه رو نجات بدم. فقط بايد سريع تصميم بگيري. من وقت زيادي ندارم.( ذهن كارلا : چيكار بايد بكنم ، اگر اون دروغ بگه ، من به يك قاتل كمك كردم و به همين دليل بايد برم زندان ، ولي اگر راست بگه ، بايد كمكش كنم.) كارلا : خوب ، تو يا ديوانه هستي يا يك قهرمان. لوكاس : نه اين يكي و نه اون يكي ،‌ من فقط در محل اشتباهي بودم و در زمان غلط. بالاخره كارلا راضي ميشه تا به لوكاس كمك كنه ، لوكاس دستشو بلند ميكنه تا با كارلا دست بده ، كارلا وقتي دست ميده در ذهنش ميگه : دستهاش ، دستهاش مثل يخ سرد هستند !
لوكاس باز هم در خواب داره از طريق ذهن اوراكل تصاويري ميبينه : دختر بچه رو ميبينه كه دستش رو به سمت اون بلند كرده ، اينبار تصاوير ذهني اونقدر واضح شده كه علامت يك پرورشگاه روي لباس دخترك ديده ميشه و همچنين اتاق دخترك د پرورشگاه كه يك تابلوي حضرت مريم روبروي درب اتاق به ديوار آويزون شده ! لوكاس با فرياد زدن از خواب ميپره ، لوكاس در خونه كارلاست ، كارلا رو ميبينيم كه مياد بالاي سر لوكاس.
كارلا و تايلر در اداره پليس هستند ، راديو روشنه و گوينده ميگه : موج سرما همه جاي كشور رو فرا گرفته ، همه جا برق و آب قطع شده ، نيروهاي نظامي براي كمك كردن به مردم دست بكار شدند ، دانشمندان هنوز هم نتونستند دليلي براي اين همه سرما پيدا كنند. دماي هوا 47 درجه زير صفر شده. كارلا راديو رو خاموش ميكنه . تايلر ميگه : خوبه ، ديگه كار ما تموم شده ، حالا نوبت ارتشه كه به مردم كمك كنه ، كارلا تو دو روزه كه نخوابيدي بايد كمي استراحت كني. كارلا : من اول بايد گرم بشم تا بتونم بخوابم ، از سر تا پا مثل يه تيكه يخ شدم. تايلر : كارلا ، ميتونم چند لحظه باهات جدي صحبت كنم ؟ كارلا : فكر ميكنم يا الان بايد بگي ، يا اينكه ديگه هيچ وقت نميتوني بگي. تايلر : من حس ميكنم در مورد اين پرونده كين تو داري يه چيزايي رو از من پنهان ميكني ، درسته ؟‌ كارلا : راستشو بخواي ، آره ،‌ من پيداش كردم و فكر ميكنم بي گناهه ، من نميخواستم تو رو درگير اين مساله بكنم. تايلر : مساله اي نيست ، گرچه فكر نميكنم تو اين وضعيت زياد هم مهم باشه ، در ضمن تا وقتي كه تو فكر ميكني كاري كه ميكني درسته زياد نميتوني راهتو اشتباه بري ! در اين لحظه سم وارد اداره ميشه ، كارلا به تايلر اشاره ميكنه كه سم اومده ، تايلر بلند ميشه و ميره پيش سم ، سم ميگه : تايلر يك قطار تا يك ساعت ديگه از اينجا به مقصد فلوريدا حركت ميكنه ، فكر ميكنم تا چند وقت آينده اين آخرين قطاري باشه كه به اون سمت ميره ، من توي اون قطار خواهم بود ، با تو و يا بدون تو ، تو اگر واقعاً منو دوست داري با من بيا ، پليس رو رها كن و با من به فلوريدا بيا ، وقتي اين سرما از بين رفت ما زندگي جديد عادي خودمون رو اونجا شروع ميكنيم. تايلر كمي فكر ميكنه و ميگه : اوه ، من هر كاري بكنم نميتونم تو رو تنها بذارم ! سم خوشحال ميشه و تايلر رو بغل ميكنه و ميبوسه ، تايلر ميگه : سم ، چند لحظه منتظر باش من برميگردم. تايلر مياد به سمت كارلا و ميگه : كارلا ، من ... كارلا ميگه : تا وقتي كه تو فكر ميكني كاري كه ميكني درسته زياد نميتوني راهتو اشتباهي بري ! در فلوريدا موفق باشي تايلر ! تايلر همراه با سم ميره
كارلا همراه با لوكاس به پرورشگاهي ميرن كه دختربچه (Jade) در اونجاست. دماي هوا به 55 درجه زيرصفر رسيده. كارلا ماشين رو جلوي پرورشگاه نگه ميداره. كارلا ميگه : مطمئني كه اينكارت درسته ؟‌ لوكاس : من از طريق چشم اوراكل دختر رو ديدم ، همونطور كه اون الان ميدونه دختربچه اينجاست ما هم ميدونيم ، قبل از رسيدن اوراكل بايد اون دختر رو از اينجا ببريم ، تو همينجا منتظر باش ، زياد طول نميكشه. لوكاس از ماشين پياده ميشه و ميره داخل پرورشگاه. يك راهبه كه جلوي درب ورودي نشسته ميگه : آقا ! آقا شما نميتونيد بريد داخل ! لوكاس بدون توجه به حرفهاي زن وارد پرورشگاه ميشه ، اوراكل هم هر لحظه داره به پرورشگاه نزديكتر ميشه ، لوكاس كه در خواب اتاق دختربچه رو ديده بود سريعاً خودش رو به اتاق ميرسونه. لوكاس وارد اتاق ميشه ، دختربچه رو ميبينه كه روي تخت نشسته ، لوكاس اونرو بغل ميكنه و ميگه : من تو رو توي روياهام ميديدم ، بايد با من بياي تا سريعاً اينجا رو ترك كنيم. دختربچه هيچ عكس العملي نشون نميده و چيزي هم نميگه. لوكاس با خودش فكر ميكنه : مثل اينكه اصلاً حواسش اينجا نيست ! لوكاس همراه با دخترك از اتاق خارج ميشه. اوراكل رو هم ميبينيم كه وارد پرورشگاه شده ، راهبه باز هم ميگه : آقا شما نميتونيد وارد بشيد ! اوراكل با يك اشاره دست كاري ميكنه كه راهبه بيهوش ميشه. لوكاس وارد راهرو ميشه ، اوراكل رو ميبينه ، اوراكل ميگه : ميبينم كه هنوز هم زنده اي ! نميدونم چطور تونستي اينكار رو انجام بدي ولي مهم نيست ، حالا اگر دخترك رو به من بدي ، من هم يك مرگ سريع به تو اعطا ميكنم. لوكاس :‌ اگر من اين دخترك رو به تو بدم ، تو اونو به دست رئيسهاي خودت ميرسوني و بعد اونا از اين دخترك براي اينكه كل بشريت رو برده هاي خودشون بكنند ، استفاده ميكنند ! اوراكل :‌ اين به تو ربطي نداره ، تو قبل از اينكه كار به اونجا برسه ، مردي ! حالا دخترك رو بده به من ، من وقت بازي كردن با تو رو ندارم. اوراكل به سمت لوكاس مياد ، لوكاس از ئربي كه نزديك به اون ايستاده ميره بيرون ، ميرسه به پشت بام و با تعجب ميبينه كه اوراكل اونجا ايستاده ! دخترك رو ميذاره زمين. لوكاس و اوراكل شروع ميكنند به جنگ رزمي ، هر جور كه فكر بكنيد با هم جنگ ميكنند ، روي هوا ، روي آنتنهاي بالاي پشت بام ، هر دوشون هم از قدرتهاي غير طبيعي برخوردار هستند و عليه هم از اون قدرتها استفاده ميكنند ، در آخر لوكاس يك منبع بزرگ آب رو ميندازه روي اوراكل ، هليكوپترهاي پليس هم به صحنه اضافه ميشن ، اوراكل هم باز بلند ميشه ، لوكاس سريع دخترك رو بر ميداره و شروع به دويدن ميكنه ، از روي يك پشت بام با يك پرش خيلي بلند به روي پشت بام ديگه اي ميپره ، سه هليكوپتر پليس در حال تعقيب لوكاس هستند ، لوكاس از بالاي پشت بام خودش رو پرت ميكنه اما بطرز عجيبي رو ديوارهاي عمودي ساختمان شروع به دويدن ميكنه ، در حالي كه دخترك رو هم در بغل گرفته ، سريعاً از يكي از پنجره ها داخل ساختمون ميشه و مخفي ميشه تا هليكوپترها برن. ناگهان آگاتا ظاهر ميشه و ميگه : تو بالاخره بچه رو پيدا كردي. لوكاس : آگاتا ! آگاتا : سرنوشت بشريت تا 10 هزار سال آينده به سرنوشت اون بچه بستگي داره ، دوران طلايي صلح و خوشي يا دوران يخبندان و مرگ. ما در انتخاب تو درست عمل كرديم. لوكاس :‌ اين بچه ، چرا اينقدر مهمه ؟ آگاتا : در ابتداي زمان ، يك پيامبر گفته كه ، روزي يك بچه بدنيا خواهد آمد كه روح اون كاملاً پاكه ، اون يك جواب با خودش داره كه جواب همه سوالهاي زندگي هست ، هر كسي اون جواب رو بفهمه قدرت مطلق بدست خواهد آورد. لوكاس :‌ تو ... تو از همون اول منو دست انداخته بودي ! تو ميخواستي كه من دخترك رو براي تو پيدا كنم ! آگاتا : دست انداختن زياد تعريف درستي نيست ، من راهنماييت كردم. ما مداخله كرديم چون ميدونستيم تو قدرت پيدا كردن اون بچه رو داري. لوكاس : توي پارك شهر بازي چه اتفاقي افتاد ؟ من يادم نمياد بعد از فرو ريختن ترن هوايي چي شد ؟ آگاتا : تو نتونستي از سقوط جون سالم بدر ببري ، ما جسد تو رو پيدا كرديم ، ما تو رو دوباره زنده كرديم. لوكاس : شما دوباره من رو زنده كرديد ؟‌ آگاتا : ما يكسري مهارتهاي ويژه داريم كه شايد باعث تعجب تو بشه ، برگردوندن تو به زندگي چيزي نبود كه ما نتونيم انجام بديم. (لوكاس در حالي كه آگاتا داره صحبت ميكنه ، صدايي رو حس ميكنه مثل صداهاي ديجيتالي كه خش خش ميكنند) آگاتا : تو ماموريت خودت رو به خوبي انجام دادي ، حالا ميتونيم بچه رو به يك جاي امن ببريم. لوكاس‌: نه ، من به تو اطمينان ندارم ، جيد پيش من ميمونه. ناگهان صداي آگاتا عوض ميشه و با صدايي كامپيوتري ميگه : تو دچار يك خطاي مرگبار شدي ، لوكاس ! من مجبورم كه تو رو نابود كنم ! آگاتا از روي صندلي چرخدار بلند ميشه و تبديل به موجودي زرد رنگ ديجيتالي ميشه و هيكلي مثل انسان داره (اسم اين موجود AI هست ، به معني هوش مصنوعي). AI : اوه ، من يك چيزي رو فراموش كردم ، وقتي ما تو رو دوباره زنده كرديم كاري كرديم كه تو ديگه هرگز نميري ، چون قبلاً يكبار مردي ، ولي من ميتونم تو رو نابود كنم ، يك اشاره كوچيك از من لازمه تا تو براي هميشه از صفحه روزگار محو بشي ، تو نميتوني مقاومت كني ، تو كانلاً‌در اختيار من هستي. AI شروع ميكنه با قدرت خودش لوكاس رو به سمت خودش كشوندن ، لوكاس در برابر اين قدرت مقاومت ميكنه و بالاخره خودشو ميكشونه عقب ، لوكاس با خراب كردن ديوار ساختمون از طبقات بالا ميپره پايين ، كارلا اون پايين منتظره ، ميگه :‌ بلند شو لوكاس ، عجله كن ! يك نفر هم درب راههاي تونل زيرزميني رو باز كرده و اشاره ميكنه كه از اون طرف بايد برن ، لوكاس همراه با جيد و كارلا و اون مرد ناشناس ميرن داخل تونلهاي زيرزميني ، AI هم از ساختمون ميپره پايين و به سمت دريچه وروردي تونل ميره ، كماندوهاي پليس هم كه AI رو ميبينند با طناب از هليكوپترها به پايين ميان و شروع به تيراندازي به سمت AI ميكنند ،‌ AI مجبور به فرار ميشه ، اوراكل رو هم ميبينيم كه بالاي يكي از پشت بامها ايستاده.

ادامه دارد...
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
amin
مدیر
مدیر
amin


تعداد پستها : 626
محل زندگي : يه جای دور
Registration date : 2007-07-06

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 15, 2008 4:41 am

دستت طلا... نه بهزاد جان طولانی نشد بلاخره مطلب به این خوبی درست كردنش وقت ميگيره واقعا ممنون ... راستی خیلی داستان خوبيه منتظر ادامش ميمونم
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://sims47.sub.ir
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 15, 2008 9:11 am

فارنهایت-Fahrenheit-(قسمت هشتم-قسمت آخر)

داستان بازي ها - صفحة 2 Wallpaper_4_1280


لوكاس ، كارلا و جيد بهمراه مرد بي خانمان وارد تونلهاي قديمي مترو ميشن. كارلا ميگه : پس اين اون دختره ؟ اين كودك اينديگو هستش ؟‌ لوكاس :‌ اسمش جيده ، اون حرف نميزنه ، من فكر ميكنم در حال حاضر اون داره ما رو تماشا ميكنه. تو ميدوني اون مرد كيه ؟ كارلا : من نميدونم ، اون فقط به من گفت كه بايد دنبالش بريم. خوب ، حالا بايد چيكار كنيم ؟‌ لوكاس : ما انتخاب ديگه اي نداريم ، پس بهتره دنبالش بريم. لوكاس دخترك رو ميده بغل كارلا. لوكاس ميره جلوتر ، چند نفر دور آتش نشستن ، يكي از اونها همون مردي هست كه لوكاس چند بار اونو ديده بود (همون مردي كه اول داستان بيرون رستوران نشسته بود و بعداً هم در شهربازي بود) مرد ميگه : به كمپ مردم نامرئي خوش اومدي لوكاس ، بيا اينجا و كنار آتش بشين. لوكاس ميشينه و ميگه : شما خودتون رو مردم نامرئي معرفي ميكنيد ؟ مرد : اكثر ما آدمهاي بي خانمان هستيم ، ما تو همه شهرها هستيم ، اين به ما كمك ميكنه بدون اينكه ديده بشيم بتونيم همه چيز رو كنترل كنيم و ماموريتمون رو پيش ببريم. لوكاس :‌ خوب ، الان ما بايد چيكار كنيم ؟ مرد : ما بايد كودك اينديگو رو ببريم به يك منبع كروما ، اونجا اون ميتونه پيغام خودش رو بيان كنه و پيشگويي رو كامل كنه. كارلا : ما از كجا ميتونيم منبع كروما پيدا كنيم ؟‌ مرد : فقط سه تا منبع شناخته شده در سراسر كره زمين وجود داره ، نزديكترينش به ما در يك مركز نظامي قديمي بنام ويشيتا قرار داره. لوكاس : ويشيتا !؟ من در اونجا به دنيا اومدم ، والدين من دانشمند بودن و براي دولت كار ميكردند ! مرد :‌ اوه ، اين خيلي چيزها رو روشن ميكنه ، در دهه 50 در اونجا چيزي كشف شد كه متعلق به ساخته هاي بشر نميشد ، معلوم شد كه اون منبع كروماست ، ما بايد هرچه زودتر اين بچه رو به اونجا ببريم تا بتونه در اونجا پيغام خودش رو بيان كنه ، قبل از اينكه اون بميره و نتونه پيغام رو برسونه. كارلا :‌ كي حركت ميكنيم ؟ مرد : تا 2 ساعت ديگه ، بايد ماشيني كه شما رو به اونجا ميبره آماده بشه و گازوئيل مورد نياز اون هم تامين بشه ، حتماً‌ در ويشيتا فرقه هاي نارنجي و ارغواني منتظر تو هستند ، نبايد اجازه بدي كسي مانع اين بشه كه تو اين بچه رو به منبع برسوني. توي واگن پشتي چند تا تشك هست ، من پيشنهاد ميكنم قبل از رفتن چند ساعتي اونجا استراحت كنيد ، ما مراقب كودك هستيم. فردا شايد آخرين روز تاريخ بشريت باشه ! كارلا دخترك رو ميده به يكي از افراد ، لوكاس ميگه : من تا حد مرگ خسته ام كارلا ، من نصيحت بوگارت (مرد) رو گوش ميدم و ميرم تا كمي استراحت كنم. كارلا : من كمي اين دور و بر ميگردم ، بعد ميام پيشت. لوكاس ميره تا استراحت كنه ، كارلا هم يك راديو پيدا ميكنه و بعد از پيدا كردن باطري و يك آنتن براي راديو كمي به اخبار راديو گوش ميكنه كه باز هم همون خبر سردتر شدن هوا رو ميگه. كارلا ميره داخل واگن ْ، كنار لوكاس و روي تشك دراز ميكشه و ميگه :‌ هنوز نخوابيدي ؟ لوكاس : نميتونم خودم رو آروم كنم. كارلا : خيلي سخته كه آدم باور كنه ، همه چيز فردا تموم ميشه ! اينطور نيست ؟‌ دشتها ، جنگلها ، شهرها ، همه چيز زير يخ دفن ميشه ، چه اتفاقي براي ما ميافته ؟ مثل اينكه اصلاً هيچ وقت وجود نداشتيم ، مثل اينكه اصلاً‌ هيچ وقت هيچ اتفاق مهمي نيافتاده ، آيا تو از مردن ميترسي ؟ لوكاس : ديگه نه. كارلا : اگر قراره فردا هر دوي ما بميريم ، ميخوام يه چيزي رو بدوني ، من متاسفم كه ما تو شرايط بهتري با هم آشنا نشديم ، شايد اگه اتفاقات جور ديگه اي ميافتاد . . . بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و بعد كارلا ميگه :‌ يخ زده ، لبهاي تو مثل يخ ميمونه ! دوستت دارم لوكاس. بعد لوكاس و كارلا شديداً ميرن تو مايه هاي رمانتيكي و ...
در خواب لوكاس ، باز هم داره بچگي هاي خودش رو ميبينه كه همراه خانواده خودش در مركز نظامي ويشيتا زندگي ميكردن.شبه و ماكوس و لوكاس در اتاق خودشون خوابيدن ، صداي پدر و مادر لوكاس از توي اتاق مياد كه دارن با هم صحبت ميكنند ، لوكاس از خواب بيدار ميشه و ميره از پشت درب به صداي والدينش گوش ميده كه دارند صحبت ميكنند. مادر : جان ، من مطمئنم كه اون ميدونست قراره اون انبار آتيش بگيره ، ولي اون نبود كه اونجا رو آتيش زد. پدر : مري ، ببين ، هيچ كس نميتونه قبل از اينكه يك اتفاق بيافته ، اون رو ببينه ، تو هم اينو خوب ميدوني. مادر :‌ اون چيزي كه ما كشف كرديم حتماً از خودش يك نوع امواج ناشناخته ساطع ميكنه كه ما هنوز نميشناسيم ، اون بايد يه چيزي رو توي لوكاس تغيير داده باشه. پدر : ما همه كساني رو كه نزديك اون قسمت شدن چك كرديم و همه حالشون خوبه و سالم هستند ، اگر اون چيز از خودش اشعه اي ساطع ميكرد پس به همه ما هم برخورد كرده و ما بايد همه مون الان داراي قدرت غيرطبيعي ميشديم ! مادر : يه فرق بين ما و اون وجود داره جان ، وقتي من لوكاس رو حامله بودم براي اولين بار به اون قسمت رفتم ، لوكاس وقتي هنوز توي شكم من بوده با اشعه برخورد داشته. پدر : اين مسخره اس ، مري ، من ميرم بيرون كمي قدم بزنم تا تو آروم بشي. پدر لوكاس از اتاق بيرون مياد و لوكاس رو ميبينه كه پشت درب ايستاده. پدر :‌ لوكاس ! اينجا چيكار ميكني ؟ لوكاس ؟ لوكاس ؟‌
دماي هوا به 60 درجه زيرصفر رسيده ، ساعت 9 و نيم شبه و لوكاس بهمراه جيد و كارلا بوسيله يك ماشين برف روب به سمت مركز نظامي ويشيتا در حركت هستند. اونا ميرسن جلوي انباري كه منبع كروما در اون قرار داره ، كارلا ميگه :‌ رسيديم ، به نظر ميرسه مركز كاملاً تعطيل شده ، فكر كنم ما زودتر از فرقه هاي نارنجي و ارغواني به اينجا رسيديم. لوكاس : اونا زياد دور نيستن ، من ميتونم حضورشون رو احساس كنم. كارلا : جيد بيهوش شده ، فكر كنم ديگه زياد وقت نداره ، مطمئني كه نميخواي من با تو بيام ؟ لوكاس‌: من نميدونم قراره چه اتفاقي بيافته ، كارلا ، نميخوام جون تو رو به بي دليل به خطر بندازم. كارلا : مراقب باش ، نميخوام تو رو از دست بدم. لوكاس ، جيد رو برميداره و از ماشين پياده ميشه و ميگه : اگر تا 15 دقيقه من برنگشتم برو به همون جايي كه ازش اومديم ، بوگارت از تو محافظت ميكنه. لوكاس به سختي خودشو به درب ورودي انبار ميرسونه و ميره داخل انبار. ناگهان يكسري مرد سلاح هاي خودشون زو به سمت لوكاس نشونه ميرن ، اوراكل مياد و ميگه :‌ 2000 سال ، براي 2000 سال من منتظر اين لحظه بودم ، كه راز بالاخره براي من فاش بشه و الان تو كسي هستي كه كودك اينديگو رو براي من آوردي ، عجب سرنوشتي. لوكاس : فرقه نارنجي همه انسانها رو برده هاي خودشون ميكنند اگر به اين راز دسترسي پيدا كنند. اوراكل : چه فرقي ميكنه ، ما همين الان هم دنيا رو كنترل ميكنيم ، لوكاس. اين كودك قدرت كامل رو به ما ميده ، ما همرديف با خدا ميشيم. لوكاس : من هيچ وقت اين بچه رو به تو نميدم. اوراكل : نقش كوچيك تو به پايان رسيده ، تو حالا ميتوني از بازي خارچ بشي ، ما از تو بخاطر همه كارهايي كه براي ما انجام دادي ممنونيم. بعد لوكاس و اوراكل شروع مبكنند به جنگيدن با قدرتهايي كه دارن ، بعد از كمي مبارزه بالاخره لوكاس موفق ميشه اوراكل رو پرت كنه توي منبع كروما و از بين ببره ! لوكاس برميگرده تا دخترك رو برداره ولي مردهايي كه با اسلحه منتظر بودند هنوز باقي موندن ! لوكاس با قدرت خودش همه اونها رو هم از پا در مياره. ناگهان AI هم در صحنه ظاهر ميشه و ميگه : تو خيلي از اون چيزي كه ما فكر ميكرديم سمج هستي ، تو و همه هم نوعان تو ديگه نابود شديد مثل دايناسورها كه منقرض شدند. ما هوشهاي مصنوعي ، فرمانروايان جديد اين كره هستيم ، بخاطر راز اين بچه كه ما اونرو خواهيم فهميد از تو ممنونيم ، ما حتي از خدا هم قدرتمندتر خواهيم بود ! AI با قدرت خودش سعي داره لوكاس رو نابود كنه ولي لوكاس مقاومت ميكنه و با قدرت خودش AI رو نابود ميكنه. حالا ديگه مزاحمي وجود نداره ، لوكاس دخترك رو برميداره و ميبره كنار منبع كروما و دخترك راز خودش رو به آرامي به لوكاس ميگه و بعد ميميره. كارلا هم وارد انبار ميشه و لوكاس رو در آغوش ميگيره.
در آخر لوكاس رو ميبينيم كه در جايي سرسبز و زيبا در زير نور آفتاب نشسته و در ذهن ميگه : سرما همونطور كه اومده بود ، رفت ، فكر كنم كودك اينديگو با بازگو كردن راز خودش باعث شد همه چيز درست بشه ، همه چيز مثل قبل شد البته ظاهراً با حضور كمتر شياطين. اوراكل و فرقه نارنجي هم برگشتن سر جاي خودشون ، و فرقه ارغواني هم رفتند تا ما رو در نت دچار مشكل كنند. فكر ميكنم بايد خوشحال باشم ، الان سه ماه كه دارم با كارلا زندگي ميكنم ، اون بهترين اتفاقي هست كه در اين چند وقت اخير براي من افتاده. ديروز اون به من گفت كه حامله اس ، احتمالاً بايد از اون شبي باشه كه در كمپ زيرزميني بوگارت بوديم ، اين يعني اينكه بچه ما با اشعه هاي كروما در ويشيتا برخورد كرده ، دقيقاً مثل خود من وقتي در شكم مادرم بودم. الان من تنها كسي هستم كه بزرگترين راز عالم رو ميودنه ، با اين همه قدرت بايد چيكار بكنم ، بايد اونو فراموش كنم يا اينكه بايد از اون در راه خدمت به بشريت استفاده كنم ، من هيچوقت نخواستم كه خدا باشم ، من فقط ميخوام مثل همه آدمهاي عادي ديگه زندگي كنم با همسر و بچه ام. من ميترسم كه سرنوشت نقشه ديگه اي براي من در سر داشته باشه ... كارلا به كنار لوكاس مياد و ميگه :‌ لوكاس ، به چي فكر ميكني ؟‌ لوكاس : هيچي.
بعد لوكاس و كارلا همديگرو ميبوسن و تمام ........................ The END
بعدش هم ميتونيد بشينيد به آهنگ زيباي آخر بازي گوش كنيد و لذت ببريد.

...پایان
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 15, 2008 9:31 am

بالاخره تموم شد............................... cheers
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
amin
مدیر
مدیر
amin


تعداد پستها : 626
محل زندگي : يه جای دور
Registration date : 2007-07-06

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 15, 2008 11:39 am

دستت درد نكنه بهزاد جان فردا با اجازت اين مطلب رو در صفحه اول با نام خودت ميزارم Wink
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://sims47.sub.ir
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأربعاء أبريل 16, 2008 9:11 am

خواهش میکنم اجازه ما هم دست شماست.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
amin
مدیر
مدیر
amin


تعداد پستها : 626
محل زندگي : يه جای دور
Registration date : 2007-07-06

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالخميس أبريل 17, 2008 1:36 am

دستت طلا مطلب رو گذاشتم منتظر مطالب بعديتم هستم بهزاد جان Wink
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://sims47.sub.ir
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالخميس أبريل 17, 2008 8:21 am

واقعا ما رو شرمنده کردی آقا امین .ممنون.

راستی هرکس مشکلی تو بازی داشت مطرح کنه تا راهنماییش کنم.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
new_funboy
دوست داشتنی تویی جیگر
دوست داشتنی تویی جیگر
new_funboy


تعداد پستها : 172
Registration date : 2007-07-15

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأحد أبريل 20, 2008 12:45 am

بهزاد جان ممنون از داستان عاليتون واقعا يكی ، دو ساعت طول كشيد خوندم ولی ارزشش رو داشت ممنون
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
bahare
صمیمی تر از قبل
صمیمی تر از قبل
bahare


تعداد پستها : 516
Registration date : 2007-07-18

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأحد أبريل 20, 2008 10:56 am

آره دستت درد نکنه.منم کور شدم اما خیلی قشنگ بود.از جمله بندیشم خوشم اود.کلآ اسا سی نوشته بودی از هر نظر Wink
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://pckhor.persianblog.ir/
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالإثنين أبريل 21, 2008 11:18 am

واقعا از لطفتون ممنون
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
Honey
دوست صمیمی خودم شدی عزیز
دوست صمیمی خودم شدی عزیز
Honey


تعداد پستها : 383
Age : 34
محل زندگي : Never Land
Registration date : 2008-02-27

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالثلاثاء أبريل 22, 2008 4:33 am

آقا بهزاد دستتون درد نكنه.مطلب عالي بود.بهاره جون هم راست ميگه خيلي دقيق و اساسي نوشته بودين.راستي يه سوال؟البته اگه دوست داشتين جواب بدين:چقدر برا نوشتن وتنظيمش وقت گذاشتين؟
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.flamingo.parsiblog.com
24
کارت درسته ها!!!
کارت درسته ها!!!
24


تعداد پستها : 56
محل زندگي : tehran
Registration date : 2008-03-28

داستان بازي ها - صفحة 2 Empty
پستعنوان: رد: داستان بازي ها   داستان بازي ها - صفحة 2 Icon_minitimeالأربعاء أبريل 23, 2008 9:29 am

فکر کنم برای هر قسمتش 2 روزی وقت برد حالا دیگه نمی دونم در کل چند روز شد.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.best-of-mob.blogfa.com
 
داستان بازي ها
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 2 از 3رفتن به صفحه : الصفحة السابقة  1, 2, 3  الصفحة التالية
 مواضيع مماثلة
-

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
sims47 team:gamelife :: كنسولها :: پلي استيشن 2-
پرش به: